متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

درة الصدف

تا به حال از زنی که می‌خواست سر سیدالشهدا را از بازپس گیرد و با احترام به خاک بسپارد چیزی شنیده‌اید؟

به گزارش متادخت، پرده اول

خبر را پدرش به درة داد. فرزند پسر رسول خدا (ص) را کشته بودند و سر مبارکش را به سوی یزید می‌بردند. انقدر گریه کرده بود که نفسش به شماره افتاده بود، اشک‌هایش را پاک کرد. با گریه کردن کاری از پیش نمی‌رفت باید کاری می‌کرد، باید سر پسر رسول خدا (ص) را از آن پلیدان باز می‌ستاند و با احترام به خاک می‌سپرد این تنها کاری بود که از دستش برمی‌آمد. پس رو به سوی پدر که حامل خبر شهادت بود کرد و گفت: زندگی پس از کشته‌ شدن اهل هدایت و یارانش بی‌فایده است. سوگند به خدا که برای رهایی سر و اسیران کربلا تمام تلاشم را خواهم کرد.

درةالصدف از جا بر‌خواست مصمم بود، عزم خودش را جزم کرده بود باید با جوانان و زنان شهر حلب حرف می‌زد، باید لشکری کوچک آماده می‌کرد تا به سواران خولی که سر را به سوی شام می‌بردند، حمله کند و سر مبارک را باز ستاند. باید به سراغ تمام دوستداران خاندان علی(ع) که می‌شناخت می‌رفت و خبر را به آن‌ها می‌رساند. قطعاً کسانی بودند که او را همراهی کنند. می‌دانست این خبر دل تمام شیعیان را آتش خواهد زد. فرصت زیادی نداشت باید دست به کار می‌شد.

پرده دوم

جنگ سختی در گرفته بود. درة هنوز جان در بدن داشت، دوازده تن از زنان همراهش و شش نفر از مردان به شهادت رسیده بودند. درة توانسته بود محمد ‌بن ‌اشعث را زخمی کند ولی نتوانسته بود سر را پس بگیرد. خون زیادی از بدنش رفته بود می‌دانست نفس‌های آخر است که می‌آیند و می‌روند. در دلش غمی بزرگ بود، نتوانسته بود کاری را که می‌خواست به سرانجام برساند. اما خوشحال بود که سهم کوچکی در خون‌خواهی پسر رسول خدا(ص) داشت. دیگر کار تمام بود باید شهادتین را می‌گفت. رمقی نداشت چشمانش را بست و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

 

منبع: اعلام‌النساء‌المؤمنات ص336 و 337

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط