به گزارش متادخت، باورم نمیشود شاهمحمد باشد. چشمانم را باز و بسته میکنم. مرد من تنومد بود و چهارشانه، ولی شاهمحمدی که روبهرویم با دستهای بسته نشانده بودند نحیف بود و رنجور. معلوم بود آنقدر شکنجهاش کردهاند که چیزی از جانش باقی نمانده. زیر لب میگویم: شاهمحمد! سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند همان نگاه همیشگی، اما غم زده. لبانش تکان میخورد اما نمیفهمم چه میگوید. سرمیچرخانم و نگاهی به سربازان تا دندان مسلح کومله میکنم که ایستادهاند و ما را نگاه میکنند. با هزار بدبختی پولی که برای آزادی شاهمحمد خواسته بودند آماده کرده بودم اما بیشرفها عذابش دادهاند. چشمانش کبود و ورم کرده است. گویی آتش به جانم نشسته، دیگر طاقت ندارم. صدایم را بلند میکنم، باید همه مردم روستای نرگسله بفهمند این مزدورها چه کسانی هستند. با خشم فریاد میزنم: «بیشرفهای اجنبی، شما یک مشت مزدور هستید که خون مردم کُردو تو شیشه کردید، تا به منافع خودتون برسید.» صدایم بلندتر میشود، ترس در جان سربازان کومله مینشیند. به سمتم میآیند فکر میکنند من از آنها میترسم؛ ولی کور خواندهاند. صدای شاهمحمد که میآید نگاهش میکنم مرا صدا میکند. دارند کشانکشان با خودشان برش میگردانند به زندان. قنداقه تفنگ که به سینهام میخورد پخش زمین میشوم. درد تمام وجودم را فرا میگیرد. میخواهم از جایم بلند شوم که چیز محکم به سرم میخورد سرم گیج میرود، چشمانم سیاه میشود، دیگر متوجه چیزی نمیشوم.
***
دلم شور میزند، نه برای خودم برای دخترم، برای پسرکم که در گهواره خوابیده و منتظر است تا مادرش برگردد. کاش پسرم را هم به زن همسایه سپرده بودم. نگاهی به اسلحههایی که به سمتم گرفته شده است میکنم. چند پاسدار جوان هم مانند من اسیر این نامردها شدهاند، من از مُردن نمیترسم. تکلیف شاهمحمد چه میشود. سرم را رو به آسمان بلند میکنم. زیر لب شهادتین را میگویم هنوز نام محمد(ص) بر زبانم است که فریاد آتش به گوشم میرسد. کاش پسرم را به زن همسایه سپرده بودم…
پیوست: پسر بانو فاطمه اسدی به علت آن که کسی در جریان ماندن او درگهواره نبوده به آغوش مادرش پر میکشد.