به گزارش متادخت، اسماء به اطرافش نگاه کرد، در دلش غوغایی به پا بود باید کاری میکرد، جان علی در خطر بود. خالد بن ولید که نتوانسته بود برای استدلالات دختر پیامبر پاسخی پیدا کند قصد کرده بود علی را بکشد تا غائله بخوابد.
اسما در اتاقش قدم میزد و با خود میاندیشید چگونه علی را از این توطئه آگاه کند. اگر ابوبکر متوجه میشد که او به علی خبر داده است چه؟ اگرچه او همسر ابوبکر بود ولی میدانست حق با علی و فاطمه است. سرش را به سوی آسمان بلند کرد باید کاری میکرد هر اتفاقی هم میافتاد مهم نبود. پس کنیزش را صدا کرد. کنیز که وارد اتاق شد اسماء دست او را گرفت به گوشهای کشید و گفت: باید خبر مهمی را به خانه علی برسانی، نگذار هیچ کس از ماموریت تو مطلع شود لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت: علی را که دیدی این آیه را برایش تلاوت کن: (اِنّ الَمَلاَء یاتمرون بک لیقتلوک فاخرج انی لک من الناصحین؛ به درستی که بزرگان شهر دربارهی تو همفکری کردهاند تا تو را بکشند، از شهر بیرون برو و من خیرخواه تو هستم) کنیز سرش را به نشانه تایید تکان داد و به راه افتاد .
اسماء همانطور حیران در خانه مانده بود. ساعاتی گذشت، سروکله کنیز پیدا شد. اسماء دستش را کشید و او را با خود به اتاقش برد و پرسید: خبر را رساندی؟ کنیز لبخندی زد و سرش را تکان داد. اسماء نفس آسودهای کشید و بعد پرسید: کسی متوجه حضور تو نشد؟ کنیز گفت: نه بانو، فقط علی ابن ابی طالب برایتان پیغامی فرستاد. اسماء بیصبرانه منتظر بود تا کنیز زبان باز کند. کنیز که اشتیاق بانویش را دید گفت: ایشان گفت به اسماء بگو نگران نباشد. خداوند میان آنان و نیت آلودهای که دارند، فاصله میاندازد و هرگز قادر نخواهند بود به این جنایت دست بزنند. قلب اسماء آرام گرفت سر به سوی آسمان بلند کرد و زیر لب گفت: الحمدلله رب العالمین.
منبع: احتجاج، طبرسی، ح اول، 89-95.