به گزارش متادخت، تصویر بمباران مسجد سلیمان از تلویزیون پخش میشد.کوکب شک زده به صفحهی تلوزیون چشم دوخته بود. انگار همه چیز به ناگهان به مغزش هجوم آورده بود. تازه داشت به یاد میآورد که این جا چه میکند. انصراف از دانشگاه پرستاری و استخدام در ارتش برای به دست آوردن اطلاعات. بازداشتگاه اهواز و سه روز شکنجه و بعد انتقال به تهران و شکنجههایی که یاد آوریش هم حالش را بد میکرد. آمپولهایی که به خوره معروف شده بود و در زندان به او تزریق کرده بودند باعث شده بود همه چیز از خاطرش برود. اما حالا به یاد میآورد چه بلاهایی به سرش آوردهاند. روی زمین نشست دستانش را روی سرش گذاشت و بیپروا شروع به گریه کرد دلش میخواست تمام این ایام فراموشی را گریه کند.
***
حالا گوشهای نشسته بود و سعی میکرد تمام اتفاقات را با جزییات به یاد بیاورد. چهره پدر و مادرش حالا برایش آشنا بود دکتر میگفت امیدی به بازگشت حافظهاش نداشتهاند اما یک شُک توانسته بود همه چیز را به خاطرش بیاورد.
تصویر محوی از سربازی که کمک کرده بود تا از زندان فرار کند به یاد داشت. به یاد آوارگی بعد از فرارش افتاد. از ترس ماموران ساواک جرات نداشت به خانه برگردد مطمئن بود خانه تحت نظر است. خیلی چیزها را هم به یاد نمیآورد پس تصمیم گرفت به عنوان کارگر در قالی شویی کار کند، حتی فروشندگی هم کرده بود.
یادش آمد برای بار دوم که دستگیر شد چه بلاهایی به سرش آورده بودند یاد سگهای وحشی که به جانش انداخته بودند که افتاد چهار ستون بدنش لرزید.
اشکهایش را پاک کرد نمیخواست حالا که قرار بود بعد سالها پدر و مادرش را ببیند او را گریان و نالان ببینند. پرستار میگفت خانوادهاش سالها فکر میکردند او به دست ساواک کشته شده و حتی برایش مراسم ختم هم گرفتهاند. روسریاش را مرتب کرد حالا وقت برگشت به خانه بود.