به گزارش متادخت، در اتاق را میزنم. صدای سرفهای از اتاق به گوش میرسد. میدانم که با این سرفه اجازه دادهاند وارد شوم. آقا مثل همیشه پشت میزشان نشستهاند، عینک به چشم زده و روزنامهای را که خودم امروز صبح برایشان آوردهام میخوانند.
- سلام آقا!
آقا سرشان را از روی روزنامه بلند میکنند و لبخندی میزنند.
- سلام صفورا! کاری داشتی؟ بیا تو.
آرام و بیصدا همان گوشه میایستم. نمیدانم این ترس است یا اضطراب اما هر چه هست زبانم بند آمده.
- نمیخوای چیزی بگی؟ بیا بشین، چرا جلوی در وایسادی!
خجالت میکشم جلوتر بروم. این مرد از هیچ خوبی در حق من فروگذار نکرده بود.
- آقا من یه خواهشی دارم ولی روم نمیشه بهتون بگم!
سیگاری از جاسیگاریاش در میآورد و روشن میکند و بدون این که حرفی بزند فقط نگاهم میکند. میفهمم که باید حرف بزنم.
- آقا من خسته شدم میخوام برم.
حلقههای دو از دهانش بیرون میآید و من ادامه میدهم:
- من… راستش… چطوری بگم. روزی که اومدم تو این خونه برای این که به خانم کمک کنم فکر نمیکردم این طور پیش بره. خانم وقتی پیشنهاد دادن من با آقا حامد ازدواج کنم، راستش اولش خیلی خوشحال شدم من روستایی بیسواد کجا پسر شما کجا؟ درسته که میدونستم مشکل دارن ولی اون موقع برام مهم نبود. من خسته بودم از بیپولی، خانم هم نگرانیهای خودشون داشتند، نگران آقا حامد بودند که اگر یه روزی خدایی نکرده تنها بمونن…
- چی میخوای بگی؟
- من میدونم اگر خانم بفهمن چه محشری به پا میکنن. ولی من میخوام طلاق بگیرم. من نمیتونم این وضعیت تحمل کنم، وقتی آقا حامد بیدلیل موهام میکشن یا لباسشون خیس میکنن از خودم بدم میاد که به خاطر پول…
آقا دستش را بالا میآورد و من میفهمم که باید سکوت کنم.
- من از اول هم مخالف این ازدواج بودم ولی وقتی دیدم خودت راضی هستی منم رضایت دادم. اما منتظر این روز بودم. الانم نترس وسایلت جمع کن منم مهریهات رو آماده میکنم میتونی بری مشکلی نیست.
- پس خانم و آقا حامد چی؟
از روی صندلی بلند میشود، سیگارش را در جا سیگاری خاموش میکند و میگوید:
- لازم نیست به کسی چیزی بگی، خیر پیش…
پیوست:
ماده 1137 قانون مدنی: ولی مجنون دائمی میتواند در صورت مصلحت مولی علیه، زن او را طلاق دهد.