به گزارش متادخت، دستش را روی سینهاش گذاشت، نفسش به سختی بالا میآمد. چشمش که به جوانها افتاد با دست به سمت کوچه اشاره کرد و خودش به دنبالشان روانه شد. چشمانش میسوخت، اشکهایش روی گونههایش سرازیر شد. سعی کرد زودتر به بقیه برسد تا در را باز کنند. سربازها اگر داخل کوچه میشدند همه شان را به رگبار میبستند.
کلید را از جیبش بیرون کشید و در را باز کرد و خودش کنار ایستاد تا اول بقیه وارد شوند. همه که داخل شدند در را پشت سرش بست و خودش به در تکیه داد و نفس راحتی کشید. بعد انگار تازه یادش افتاده باشد که تنها نیست لبخندی زد و به آرامی گفت: «تا صورتتون رو بشورید براتون یه شربت میارم. اوضاع که آرم شد میتونید برید.» دختری جوان از میان بقیه جدا شد و جلو آمد ربابه را بغل کرد و گفت: «این دومین باریه که دارید منو پناه میدید.»
ربابه دختر را محکم در آغوش کشید؛ دختر جوان هنوز در آغوشش بود که صدای کوبیدن شدن در و بعد فریادهایی بلند به گوش رسید: «درو باز کنید؛ اگر در باز نکنید، درو میشکنم. یالله به نفعتونه که درو باز کنید!» رنگ از صورت همه پرید بود. ربابه اما اولین بارش نبود که به مبارزان کمک میکرد، آنقدر این کار را تکرار کرده بود که ساواکیها را به ستوه آورده بود و حالا مامور مخفیشان که مچ ربابه را گرفته بود، پشت در با با اسلحه ایستاده بود.
ربابه به سرعت به سمت راه پله رفت و آرام اشاره کرد که بقیه پلهها را بالا بروند به آخرین نفر گفت: «رسیدید پشتبوم برید رو خونه همسایه، از خودمونه کمکتون میکنه. سریع برید منم سرشون رو گرم میکنم.» صدای لگدهای مامور به در خانه نگرانش کرده بود اگر قبل از رفتن بچهها در میشکست چه میشد!
آخرین نفر که از پلهها بالا رفت ربابه به سمت حیاط رفت، هنوز به وسط حیاط نرسیده بود که در شکسته شد و مامور وارد شد. نگاهی به حیاط خالی کرد؛ ربابه کار خودش را کرده و همه را فراری داده بود. با خشم جلو آمد و لوله ژ-3 را زیر گلوی ربابه گذاشت: «کجا بردی خرابکارها رو، بگو یا همینجا خلاصت میکنم.» ربابه دستش را به لوله تفنگ گرفت، همه شجاعتش را جمع کرد و فریاد کشید: «اصلا به چه حقی وارد خونه من شدی؟ حیا نمیکنی؟ زن و بچه و محرم و نامحرم سرت نمیشه؟»
چشمان مامور به خون نشسته بود. حس میکرد باید همین جا این زن را خلاص کند تا از دستش نفسی بکشند ماشه را کشید. قطرات خون گلوی ربابه همه جا پاشید. دستش را روی حنجرهاش گذاشت. خون از گلویش فواره میزد. به سختی یا علی گفت و روی زمین افتاد…