به گزارش متادخت، سرش را پایین برد، دقیقا کنار گوش عبدالکریم و آرام زمزمه کرد: «مادر! میگن شهید عزیزترین بندهی خداست، هر چی از معبود بخواد استجابت میشه، ازت میخوام که پیش خدا واسطه بشی تا منم به آرزوم که شهادت برسم» سرش را بالا آورد هر کسی که آنجا بود گریه میکرد. کمرش را راست کرد، کسی نباید عجز مادر شهید را ببیند. همان موقع که خبر رسید عبدالکریم در درگیری با ضد انقلاب به شهادت رسیده با خودش قرار گذاشته بود که قوی باشد.
هوا سرد بود، برف آرام آرام میبارید خانه پر بود از پاسدارها و بسیجیهایی که بعد از خاکسپاری عبدالکریم آمده بودند برای عرض تسلیت. دلش شور میزد. نمیدانست که خانه توسط ضد انقلاب محاصره شده. اشکی را که از گوشه چشمم سرازیر بود پاک کرد که یکی فریاد کشید:« پاسدارها و بسیجیها رو تحویل بده تا جونتون در امان باشه.» حنیفه با شنید صدا از جا بلند شد. خشم تمام وجودش را پر کرده بود. ولولهای میان جمعیت افتاد. داشتند تصمیم میگرفتند خودشان را تحویل بدهند تا جان خانواده عبدالکریم در امان باشد. حنیفه اما نمیخواست این اتفاق بیفتد، جلوی در ایستاد تا کسی خارج نشود. یکی از پاسدارها جلو آمد و گفت: « مادر! بذارید بریم، نهایش شهید میشیم اینطوری جون شما و خانوادتون حفظ میشه.»
حنیفه اما استوار به در تکیه داده بود هر چه توان داشت در صدایش ریخت و فریاد کشید: «بس نبود عبدالکریم من رو پرپر کردید؟ اجازه نمیدم پا به خونه من بذارید.» هنوز حرفش تمام نشده بود که خانه را به رگبار بستند. در چوبی خانه سوراخ سوراخ شد و گلولهها به تن حنیفه نشست. خون از جای گلولهها سرازیر شد. عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود.
ضد انقلاب ریختند داخل خانه. حنیفه اما قصد نداشت کوتاه بیاید به سختی از جایش بلند شد و سعی کرد جلویشان را بگیرد آخرین توانش را در صدایش ریخت و گفت: «بیدینها! از خونهی من برید بیرون اینا مهمونای من هستن، دوستای عبدالکریم» دیگر توان مقابله نداشت روی زمین افتاد.
حالا به سختی به دخترش نگاه میکرد که به تبعیت از او به همراه سپاهیها با منافقین درگیر شده بود. درگیری ادامه داشت تا نیروی کمکی رسید. حنیفه هنوز نفس میکشید. خیالش که راحت شد زیر لب خدا رو شکر کرد و چشمانش را برای همیشه بست.
پیوست:
حنیفه رستمی مادر شهید و جانبازی بود که به جرم همکاری و تحویل ندادن پاسدارانی که در خانه اش بودند ناجوانمردانه به دست نیروهای حزب دموکرات کرستان به شهادت رسید.