متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

فاطمه جعفریان

شهیده فاطمه جعفریان
با شکسته شدن شیشه خانه با اولین گلوله مطمئن شد که حدسش درست بوده و خانه لو رفته، باید مدارک و اعلامیه‌ها را آتش می‌زد.

به گزارش متادخت، صدای رگبار گلوله می‌آمد. دلش برای مرتضی شور می‌زد، اما خبر نداشت چند دقیقه قبل پدر فرزندی که در شکم داشت در درگیری‌ها به شهادت رسیده بود. ماه‌ها بود که با مرتضی فراری بودند. اول به خراسان و  بعد به تبریز. کنار پنجره رفت گوشه پرده را کنار زد.

هنوز صدای تیراندازی می‌آمد. احتمالا خانه لو رفته بود. باید فکری می‌کرد. اگر با این اعلامیه‌ها و مدارک و اسلحه‌ دستگیر می‌شد جان خیلی‌ها به خطر می‌افتاد. کاش مرتضی خانه بود. صدای تیر‌اندازی نزدیک‌تر می‌شد، به سمت آشپزخانه دوید. باید اسلحه و نارنجک‌ها را آماده می‌کرد به همین راحتی نباید تسلیم می‌شد. به هر سختی بود اسلحه را بیرون کشید فشنگ‌ها را میان دستانش گرفت.

قطره اشکی آرام از روی گونه‌اش پایین آمد و روی شکمش افتاد. زیر لب گفت: «نترس عزیزم من کنارتم هر اتفاقی که بیفته ما با همیم، دعا کن حال بابا مرتضی خوب باشه.» با شکسته شدن شیشه خانه با اولین گلوله مطمئن شد که حدسش درست بوده و خانه لو رفته. باید مدارک و اعلامیه‌ها را آتش می‌زد. به سمت اتاق خواب دوید چمدان را از زیر تخت بیرون کشید و به زور به سمت حمام برد. صدای کوبیده شدن در و فریاد ساواکی‌ها واضح به گوشش می‌رسید.

پیت نفت و کبریتی را که مرتضی برای چنین روزهایی آماده کرده بود برداشت. نفت را روی اعلامیه‌ها ریخت و کبریت را کشید. خیالش از اعلامیه‌ها و مدارک راحت شده بود. حالا باید فکری به حال خودش می‌کرد. خودش را گوشه پنجره رساند. آه از نهادش بلند شد حیاط پر شده بود از نیروهای ساواک. باید جلویشان را می‌گرفت تا همه مدارک نابود می‌شد.

به سمت آشپزخانه دوید اسحله را مسلح کرد نارنجک‌ها را برداشت و آرام پشت پنجره رفت. زیر لب بسم الله گفت و شروع کرد به تیراندازی. محشری به پا شده بود. رگبار گلوله بود که به سمت خانه روانه شد. یکی از تیرهایش به هدف نشست و یکی از ماموران ساواک نقش زمین شد.

گویی جان تازه گرفته بود. اسلحه را بالا آورد و ماشه را کشید اما فشنگ‌هایش تمام شده بود. به نارنجک‌هایی که روی زمین بود نگاه کرد. یکی را برداشت و ضامنش را کشید و با تمام قدرت پرتاب کرد. هنور ننشسته بود که تیری میان سینه‌اش نشست. دستش را روی فواره خون گذاشت و به زحمت پشت ستون پناه گرفت.

درد تمام وجودش را گرفته بود. دست خونی‌اش را روی شکمش گذاشت و گفت: «نترس مامان الان همه چیز تموم میشه با هم میریم یه جای امن.» فاطمه چشمانش را برای همیشه بست و در یک نبرد نابرابر به شهادت رسید.

شش بعد روزنامه‌ها نوشتند: « فاطمه جعفریان و مرتضی واعظی در تبریز کشته شدند.»

 

پیوست:
فاطمه جعفریان در اصفهان به دنیا آمد؛ او که عضو گروه مهدیون بود، به همراه همسرش بر علیه رژیم ستم شاهی مبارزه می کرد و در تاریخ 31 فرودین در یک درگیری مسلحانه توسط ماموران رژیم شاه به شهادت رسید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط