متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نازنین بیگم حسین میرزایی

نازنین بیگم حسین میرزایی
وقتی می‌خواستم آسیاب رو بفروشم خواهرم مخالف بود، میگفت تو پیری وکوری داری! اون وقت که علیل و ذلیل شدی می‌فهمی، خودت که همش میری جبهه بسه دیگه!

به گزارش متادخت، پرستار نگاهی به پیرزن کرد و گفت:

  • امروز نمی‌خوای برام خاطرات جنگ بگی؟منتظرم‌ها!
  • چرا مادر برات میگم. روزهای طولانی این خونه سالمندان با خاطرات جنگ برام میگذره… وقتی می‌خواستم آسیاب رو بفروشم خواهرم مخالف بود، میگفت تو پیری وکوری داری! اون وقت که علیل و ذلیل شدی می‌فهمی، خودت که همش میری جبهه بسه دیگه! آسیابت رو نفروش. تو پنج سال مثل یه مرد با اون آسیاب کار کردی، زحمت کشیدی، آسیاب یادگار مش نصرالله‌، این کارو نکن! بهش گفتم ببین خواهر شاید دیگه همچین موقعیتی پیش نیاد، این جنگ به یاری امام زمان تموم میشه اون وقت شرمندگی برای من می‌مونه. آخر فروختمش مادر برای کمک به جبهه. پشیمون هم نیستم. فدای سر پسرام.

پرستار کنار نازنین بیگم نشست به دستان چروکیده‌اش نگاه کرد. نازنین بیگم ادامه داد:

  • رزمنده‌ها، مادر صدام می‌کردن. خدا به من بچه نداده بود ولی جاش کلی پسر بهم داد که مادر صدام کنن. می‌رفتم بیمارستان برای مجروحا خدمت می‌کردم اونا هم می‌گفتن مادر مایی؛ منم می‌گفتم فاطمه زهرا مادر همه شما رزمنده‌هاست، بی‌بی شما رو تنها نمی‌ذاره من هم کنیز خانم هستن و در خدمت شما هر وقت کاری داشتید بگید من براتون انجام میدم.
  • نازنین بیگم خودت مجروح نشدی؟
  • چرا مادر یه بار موج انفجار پرتم کرد دوتا از دنده‌هام شکست؛ ترکش به صورتم خورد نزدیک بود کور بشم ولی خدا نخواست.

پرستار دست نازنین بیگم را گرفت و نزدیک لبانش آورد و بوسید. نازنین بیگم با محبت دستی به سرش کشید و با سوزی عجیب گفت:

  • جنگ تموم شد و من هنوز هستم. شهید که نشدم جای داغ اون‌ها که رفتند هم هوار شد روی دلم. نمی‌دونم مصلحت خدا چیه؟ الهمم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک!

قطره اشک از روی صورت چروکیده پیر زن پایین چکید و بر روی دستان پرستار جوان افتاد. پرستار بلند شد پتوی روی پاهای نازنین بیگم را مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد و نازنین بیگم را با خاطراتش تنها گذاشت.

 

پیوست:

نازنین بیگم میرزایی با اینکه پرستار حرفه‌ای نبود اما در روزهای جنگ در کنار مجروحان و رزمندگان حضور داشت و تا آخرین روزهای جنگ در کنار آن‌ها ماند و به مداوای مجروحان در بیمارستان‌های شوشتر، اهواز، سوسنگرد و حتی کردستان پرداخت.
او آن‌قدر به رزمندگان محبت داشت که همه او را مادر صدا می‌کردند. این بانوی فداکار در سال 1375 چشم از جهان فرو بست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط