به گزارش متادخت، جنگ بالا گرفته بود، آفتاب سوزان همه را تشنه کرده بود. رفیده از خیمهگاه بیرون آمد و به میدان جنگ نظاره کرد. نگران بود، تعداد مجروحان لحظه لحظه بیشتر میشد. به خیمه برگشت و به یکی از زنان که در حال بستن زخم مجروحی بود گفت: «کارت که تمام شد همراهم بیا، باید برای رزمندگان آب ببریم و شهدا را به خیمه بیاوریم.» زن خسته به نظر میرسید اما سرش را به نشانه تایید تکان داد. رفیده به سمت مَشکهای آب رفت، چند مشک را بلند کرد و به سختی به دوش کشید. زن که از بستن زخم مجروح فارغ شده بود، به کمک رفیده آمد و مشکهای آب را برداشت. هر دو راهی میدان جنگ شدند و به هر کسی که تشنه بود جرعه آب مینوشاندند. مشکها که خالی شد، رفیده نگاهی به میدان جنگ کرد. شهدا در گوشهگوشه میدان به چشم میخوردند باید هر چه زودتر آن ها را به خیمه میبردند.
***
تیر به چشم سعدبنمعاذ1 خورده و خون تمام صورتش را پوشانده بود. رسول خدا خود را به معاذ رساند تا از وضعیتش مطلع گردد. پیامبر که به نظر نگران میرسید رو به خویشاوندان معاذ کرد و فرمود: او را به خیمه رفیده ببرید. آنجا به ملاقاتش خواهم رفت.» دو نفر زیر بغل های سعد را گرفتند و راهی خیمه رفیده شدند. هنوز به خیمگاه نرسیده بودند که رفیده خودش را به آنها رساند. جراحت سختی بود. مرد به رفیده گفت: رسول خدا گفتند او را به خیمه تو بیاوریم. لبخندی روی لبان رفیده نشست و به آنها اشاره کرد تا سعد را به داخل خیمه ببرند.
***
رسول خدا پا به خیمه رفیده گذاشت تا از سعدبنمعاذ عیادت کند. حال سعد بهتر بود و رفیده توانسته بود جراحتهای او را تسکین دهد. با آمدن رسول خدا به غیر از مجروحان حال رفیده نیز بهتر بود.
1. سعد بن مُعاذ از اصحاب پیامبر اسلام(ص) و رئیس قبیله اوس بود.
منبع داستان: تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۵۸۶
پیوست:
رفیده انصاری (یا اسلمی)، زنی از قبیله اسلم و از اصحابی بود که در جنگهای صدر اسلام به مداوای مجروحان میپرداخت و خود را وقف خدمت به مجاهدان کرده بود.