به گزارش متادخت، تازه عکسش را سردر مدرسه گذاشته بودند. اولین بار که دیدماش با خودم گفتم یکی از همین شهدای دفاع مقدس است دیگر.
دوشنبه بود؛ از سرکار آمده بودم خانه، سرم درد میکرد. هنوز لباسهایم را عوض نکرده بودم که سر و کله نورا پیدا شد و خندان گفت:
- مامان میدونی یه دوست جدید پیدا کردم؟
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
- خیلی خوبه، کی هست؟
- دوستم الان که زنده نیست! البته زنده هستهاااا
از مدل حرف زدنش خندهام گرفت. رو به رویش نشستم و گفتم:
- مامان الان خودت فهمیدی چی گفتی؟ اول بگو ببینم اسم دوستت چیه؟
دندانهای کج و کولهاش را نشانم داد و گفت:
- ناهید
- خب خونهاشون کجاست؟
- خونه نداره!
- باز دوست خیالی؟
- نه مامان خیالی نیست خانم معلمون برامون تعریف کرد گفت میتونیم باهاش دوست بشیم، همون خانمی که عکسش رو زدن جلوی در مدرسه.
تازه متوجه شدم قضیه از چه قرار است. سر تکان دادم و خودم را از دست پرگوییهای نورا خلاص کردم. اما ذهنم مشغول شد قرار گذاشتم با خودم که تحقیق کنم و ببینم آن عکس مربوط به چه کسی است.
پیدایش کردم، کتاب دخترم ناهید. البته خانم مه
***دوی میگفت این رمان برداشت آزادی از زندگی شهید ناهید فاتحی کرجو است اما بخشهای اصلی و نکات مهم حفظ شده است. صفحه اول را باز کردم و شروع کردم به خواندن:
«می …آی….ی دن….بالِ…من؟ ناهید این را گفت و با دست راستاش چادرش را کیپ صورت گرفت، با کف دست چپ چانهاش را فشار داد و بالای سر نرگس ایستاد. کلمهها از لای دندانهای فشردهاش تکهتکه بیرون میریخت: می… آ..یی….دن…بالِ…من…. نرگس رخت چرک را توی کفآبه صابون چنگ میزد و چنگ میزد. جوری سرگرم کارش بود که انگار بزرگترین و مهمترین کار دنیا باشد. از توی دیگ کنار دستشاش بخار ملایمی برخاست و توی سرمای غروب شهر محو شد…»
با صدای فروشنده به خودم آمدم.
- خانم کتاب رو میخواید؟
کتاب را بستم و گفتم:
- بله میخرم
دخترم ناهید
حسین علی جعفری









