به گزاش متادخت، کتایون پس از آن که همراه گُشتاسب به ایران آمد، از پادشاه ایران صاحب فرزندانی به نامهای اسفندیار[1]، پَشوتَن[2]، فرشیدورد[3]، شیدسپ[4] و دو دختر به نامهای همای و بهآفرید[5] شد.
از میان فرزندان او اسفندیار پهلوانی نامدار بود که علاقه داشت تا در زمان حیات پدر بر تخت پادشاهی بنشیند. گُشتاسب که راضی به اینکار نبود، ابتدا او را به جنگ ارجاسب[6] فرستاد تا انتقام پدرش لهراسب[7] را از او بگیرد و دو خواهرش را از بند او آزاد نماید، تا تاج و تخت را به او واگذار کند. اسفندیار موفق شد تورانیان را شکست دهد و پیرزمندانه به ایران باز گردد. و اینک ادامه ماجرا…
هوا تاریک شده بود. کتایون در اتاق خودش نشسته بود که ناگهان در باز شد و اسفندیار در چارچوب در ظاهر شد، صورتش برافروخته و چشمانش از خشم به خون نشسته بود.

کتایون از جا بلند شد و به سمت اسفندیار رفت. بازویش را گرفت و او را روی تختی که در گوشه اتاق بود نشاند و خود نیز کنارش نشست. احوالات اسفندیار نگرانش کرده بود. در حالی که سعی میکرد آرامشش را حفظ کند پرسید:
- تو را چه شده ای پسرِ پهلوان من؟
اسفندیار به صورت مادر نگاهی کرد، به اینجا آمده بود چون تنها مادرش کتایون را محرم اسرار خود میدانست.
- پدرم گُشتاسب قول داده بود اگر انتقام لهراسبشاه را از ارجاسب بگیرم و بر تورانیان پیروز شوم و خواهرانم را از بند آزاد کنم، پادشاهی را به من واگذار کند؛ اما اینک او بر سر هیچکدام از عهد و پیمان خود باقی نمانده! زمانی که خورشید طلوع کند، دوباره با او سخن خواهم گفت؛ اگر قبول نکند تا خود تاج و تخت را به من واگذار کند، خودم دست به کار خواهم شد و تاج و تخت را از او خواهم گرفت و آنگاه تو را بانوی ایرانزمین خواهم کرد!
کتایون سکوت کرد، اسفندیار منتظر بود تا مادرش از او حمایت کند، اما او اینک زبان در کام گرفته بود. اسفندیار مادر را صدا کرد:
- مادر…
کتایون اجازه نداد اسفندیار حرفش را ادامه دهد. او میدانست گُشتاسب به این راحتی دست از تاج و تخت نخواهد کشید پس به اسفندیار گفت:
- پسرم دست از زیادهخواهی بردار و تا هنگامی که مرگ پدرت فرا رسد و تاج و تخت میراث تو گردد، صبر کن.
غمی شد ز گفتار او مادرش همه پرنیان خار شد بر برش
بدانست کان تاج و تخت و کلاه نبخشد وُرا نامبردار شاه
بدو گفت: کای رنج دیده پُسر ز گیتی چه جوید دل تاج ور
مگر گنج و فرمان و رای و سپاه تو داری، بر این بر فزونی مخواه
یکی تاج دارد پدر بر پُسر تو داری دگر لشگر و بوم و بر
چُن او بگذرد تاج و تختش تو راست بزرگی و اورنگ و بختش تو راست
چه نیکوتر از نره شیر ژیان به پیش پدر بر کمر بر میان
اسفندیار از سخنان مادر خشمگین شد، او انتظار این را نداشت که مادرش او را به صبر دعوت کند. پس از جای برخواست و خشمگین گفت:
- بزرگان گفتهاند که با زنان نباید مشورت کرد، نباید راز خود را با شما در میان میگذاشتم!

اسفندیار خشمگین عزم رفتن کرد. کتایون هر چه کرد نتوانست جلوی اسفندیار را بگیرد و پسر با عصبانیت اتاق مادر را ترک کرد:
چنین گفت با مادر اسفندیار که نیکو زد این داستان هوشیار
که پیش زنان راز هرگز مگوی چو گویی سخن بازیابی به کوی
چند روز بعد بهمن[8] فرزند اسفندیار خودش را به کتایون رساند تا به او خبر دهد که پدرش راهی زابل خواهد شد تا دستان رستم را بسته به پیشگاه گُشتاسب شاه بیاورد و در ازای آن گُشتاسب تخت پادشاهی را به او واگذار کند. کتایون بهتزده به سخنان بهمن گوش داد، او میدانست این مسیر برای اسفندیار پیروزی به بار نخواهد آورد. پس بهمن را کنار زد تا خود را به اسفندیار برساند. به تندی قدم برمیداشت. وقتی به اسفندیار رسید، او را متفکر یافت. جلوتر رفت دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
- از بهمن شنیدهام که میخواهی راهی زابلستان شده و رستم را دست بسته به اینجا بیاوری، پند مادرت را گوش کن و از این مسئله بگذر، تو مگر رستم را نمیشناسی؟! او مردی است که دیو سفید را کُشت..!
کتایون از دلاوریهای رستم برای افراسیاب میگفت و او تنها به مادرش زل زده بود و خشمناک و غمگین به نظر میرسید. کتایون که بیتاب شده بود گفت:
- نفرین براین تاج و تخت که میخواهد این گونه تو را از من بگیرد و مرا خاکسار دو عالم کند…
او که بر جان فرزندش بیمناک بود و نگاه بیتفاوت اسفندیار او را آزار میداد، شروع به گریه کرد و محکم بر سر خود زد.
کتایون چو بشنید، دل پر ز خشم به پیش پُسر شد، پر از آب چشم
چنین گفت با فرخ اسپندیار که ای در جهان از یلان یادگار
ز بهمن شنیدم که از گلستان همی رفت خواهی به زاولستان
ببندی همی رستم زال را خداوند شمشیر و کوپال را
ز گیتی همین پند مادر نیوش به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش
سُواری که باشد به نیروی پیل به گفتار، خوار آیدش رودِ نیل
بدرد جگرگاه دیوِ سَپید ز شمشیر او گم شود راه شید
همان ماه هاماوران را بکشت نیارست گفت کس او را درشت
به کین سیاوش از افراسیاب ز خون کرد گیتی چو دریای آب
که نفرین برین تخت و این تاج باد بر این کشتن و شور و تاراج باد
اما انگار دل اسفندیار از سنگ شده بود او توجهی به نصایح مادر نکرد و راهی سیستان شد و آنچه نباید، اتفاق افتاد و اسفندیار به دست رستم کشته شد.

کتایون در کاخ منتظر بازگشتن فرزندانش بود که خبر رسید پَشوتَن به همراه اسب بیسوار اسفندیار و لشکریان ایران به سمت کاخ میآید. کتایون که اختیار از دست داده بود، خودش را به لشکر رساند و با دیدن اسب بدون سوار، دست برد و گریبان خود را درید و شروع به گریه کرد. لحظاتی نگذشت که کتایون از هوش رفت، پشوتن خود را به بالین مادر رساند و آخرین سخنان اسفندیار را برای مادرش بازگو کرد؛ او از مادرش خواسته بود که تقدیر را بپذیرد و با غم نبود او کنار بیاید. کتایون از جا برخواست و مشتی خاک در دست گرفت و به سمت اسب اسفندیار رفت و به نشانه عزا خاک را بر سر اسب پاشید. خبر به پادشاه ایران، گشتاسب، رسید. کتایون که فرصت را مناسب دید خود را به همسرش گشتاسب رساند و گفت:
- تو فرزندمان را به کام مرگ کشاندی! بعد از او چه کسی برای تو جنگاوری خواهد کرد؟
پَشوتن که حال مادر را نالان و غمگین دید مادر را در آغوش کشید و به او گفت:
- این چنین نالان نباش که او اینجا آرام خفته است.
پشوتن چنین گفت با مادرش که چندین به تنگی چه کوبی درش
که او شاد خفته ست و روشن روان چه سیرآمد از مرز و از مرزبان
کتایون با قلبی مالامال از درد در کنار پیکر اسفندیار نشست و سر روی سینه او گذاشت و آرام و بیصدا اشک ریخت…
[1] اسفندیار بزرگترین پسر و جانشین گشتاسب و همچنین نوهٔ لهراسب است. او به دوره دومِ دودمان کیانیان تعلق داشته است. نبرد او با رستم از معروفترین داستانهای شاهنامه است.
[2] در شاهنامه، پشوتن فرزند گشتاسب و کتایون و همچین برادر اسفندیار و پهلوانی بزرگ است که در هفتخان اسفندیار همراه اوست و در نقش پهلوانی فرزانه و پیشگو نمایان میشود.
[3]فرشیدورد (فرشآورد) پسر گشتاسب کیانی و برادر اسفندیار شاهزاده و پهلوان ایرانی است.
[4] شیدَسپ در داستانهای ملی ایران و شاهنامه، پسر گشتاسب، برادر پشوتن و اسفندیار است. او با دیگر برادران خود در جنگ گشتاسب با ارجاسب تورانی حضور داشت و کشته شد.
[5] نام دو دختر گشتاسبشاه و خواهران اسفندیار در شاهنامه که توسط ارجاسب تورانی اسیر میشوند و به دست اسفندیار آزاد میگردند.
[6] ارجاسب یا اَرجاسپ یکی از شاهان توران در شاهنامه است. او نبیره افراسیاب است و شاهی او همزمان با شاهی گشتاسپ و پیدایش زرتشت در ایران است.
[7] در اساطیر ایران، از پادشاهان کیانی و پدر گشتاسب است. پدرش کیخسرو پیش از مرگ، او را به پادشاهی ایران برگزید.
[8] پسر اسفندیار و پدر داراب، پانزدهمین پادشاه ایران و ششمین پادشاه کیانی است که شصت سال پادشاهی کرد. وی پس از گشتاسب و پیش از همای چهرزاد به پادشاهی رسیده است.
مرضیه حصاری، نویسنده و فعال حوزه زنان و خانواده








