به گزارش متادخت، طوعه نگران جلوی درب خانه ایستاد و چشم دوخت به انتهای کوچه تا شاید پسرش به خانه برگردد. نگران بود، هنوز چشم به انتهای کوچه داشت که با سلام مردی جوان به خودش آمد. به مرد نگاه کرد، آشنا نبود. مرد به طوعه نگاه کرد، گویی چیزی میخواست. طوعه پرسید:
- – حاجتی داری پسرم؟
مرد جوان پاسخ داد:
- – تشنهام اگر برایتان مقدور است کمی آب به من بدهید.
طوعه وارد خانه شد، ظرفی پر از آب با خودش آورد و به دست مرد داد. مرد پیاله آب را لاجرعه سرکشید و آن را به طوعه داد. زن به داخل خانه رفت و وقتی بازگشت دید مرد همان جا جلوی درب خانه نشسته است. رو به مرد گفت:
- – برای چه اینجا نشستهای؟ مگر آب نمیخواستی؟ حالا بلند شو و به خانهات برو؛ نشستن تو این جا درست نیست.
اما مرد انگار صدای طوعه را نمیشنید. طوعه دو مرتبه دیگر او را صدا کرد و بعد در حالی که عصبانی به نظر میرسید گفت:
- – بندهی خدا مگر با تو نیستم؟ از در خانه من بلند شو، من راضی به نشستن تو در این جا نیستم!
مرد به سختی از جا بلند شد سرش را پایین انداخت و گفت:
- – من در این شهر غریبم و جایی برای رفتن ندارم؛ اگر بزرگواری کنی و به من پناه دهی شاید بتوانم بعدا برای شما جبران کنم.
طوعه به دقت به چهره مرد جوان نگاه کرد؛ از نوع حرف زندنش معلوم بود که مرد با اصالتی است. طوعه پرسید:
- – تو کسیتی؟
- من مسلم بن عقیلیم که مردم به من دروغ گفتند و مرا فریب دادن و اینک تنهایم گذاشتند!
طوعه با تعجب پرسید:
- – تو مسلمی؟
- – آري من مسلم بن عقيل نماينده حسين پسر فاطمهام.
با شنیدن نام فاطمه بغض گلوی طوعه را گرفت؛ از جلوی در کنار رفت و مسلم را به داخل خانه برد. مسلم کمی خیالش آسوده شد. طوعه به سرعت مقداری غذا برای او فراهم کرد؛ اما مسلم لب به غذا نزد. نگران بود، باید هر طور شده به مولایش حسین پیغام میداد تا به مکه بازگردد. هوا دیگر تاریک شده بود که سروکله پسر طوعه پیدا شد. طوعه در اتاقی که مسلم در آن بود را بست تا پسرش متوجه حضور او نشود اما هر چه کرد موفق نشد؛ از پسرش قول گرفت که این راز را در دلش نگه داد.
نزدیک صبح بود. طوعه میخواست آماده نماز شود که صدای کوبیدن در و فریادهای بلند، هراسناکش کرد. به سمت اتاقی که مسلم در آن بود دوید باید کاری میکرد. در را باز کرد مسلم در حال خواندن نماز بود.
- باید فرار کنی به سراغت آمدهاند!
مسلم شمیرش را برداشت و به سمت پشت بام رفت. حالا ماموران در خانه را شکسته بوند و به دنبال مسلم میگشتند. فرمانده جلو آمد، شمشیرش را زیر گلوی طوعه گذاشت و فریاد کشید:
- – مسلم کجاست؟
- – نمیدانم.
هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که چشمش به پسرش بلال افتاد که در میان سربازان ایستاده بود. آه از نهاد طوعه بلند شد. سربازان که به سمت پشت بام میرفتند طوعه فریاد کشید:
- – مسلم مراقب باش پشت سرت هستند.
ساعتی بعد طوعه گریان در میان خانهاش نشسته بود و بلال را نفرین میکرد که او را در مقابل پسر فاطه سرافکنده کرده است..!
پیوست:
ام «طوعه» در شمار یاران مسلم بن عقیل، نمایندهء امام حسین علیه السلام ثبت و در تاریخ از او به نیکی یاد شد، زنی که با وجود داشتن همسر و فرزندی ناخلف، با شجاعت و ایمان، نه تنها از میزان ارادتش به خاندان رسالت کاسته نشد بلکه وفاداریش را نیز ثابت کرد.









