به گزارش متادخت، همه دور میز شام نشسته بودند. رایان تازه خوابش برده بود و کیان با همان دستان کوچکش آخرین قاشقهای غذا را به دهانش میگذاشت. زهره نگاهی به ساعت انداخت؛ انگار دلشوره داشت. فردا برای یک عمل جراحی باید خودش را صبح به قزوین میرساند. تصمیم داشت همین امشب بعد از شام حرکت کنند. بهنام که متوجه نگاه او به ساعت شده بود، آرام زیر گوشش گفت:
– حاضر شم بریم؟
زهره، رایان را در آغوشش جابهجا کرد. دستش خواب رفته بود. امروز خیلی خسته شد؛ رایان تمام طول روز را بیقرار بود و هیچ فرصتی برای استراحت نداشت.
– خیلی خستهام بهنام. بمونیم شب، صبح زود راه بیفتیم، منم یه کم استراحت کنم برای عمل سرحال باشم.
مادر که در حال جمع کردن میز شام بود، گفت:
– چی شد مادر؟ میمونید یا میخواید برید؟
– میمونیم. انشاءالله نماز صبح رو خوندیم، راه میافتیم.
مادر لبخندی زد. چند سالی بود که دخترش برای گذراندن دورههای تخصصیاش ساکن قزوین شده بود. حالا برای خودش دکتر سرشناسی بود که پدر و مادر به او افتخار میکردند.
***
با اینکه خسته بود، اما بیخوابی به سراغش آمده بود. غلت زد و چشم دوخت به قفسه سینه رایان که آرام بالا و پایین میشد. چند روز مانده بود تا سهماهش تمام شود. چقدر دوران بارداری سختی را گذرانده بود؛ اما به سختیهایش میارزید. هر بار که لبخند میزد، از یادش میرفت که دیابت بارداری گرفته بود و مجبور به تزریق انسولین شد. سر بارداری کیان هم اذیت شده بود؛ اما ارزشش را داشت.
تازه چشمانش گرم شده بود که صدایی مهیب خانه را تکان داد. حالا فقط بوی آتش بود و حرارت داغی که بدنش را احاطه کرده. فریاد میکشید و بچههایش را صدا میکرد…
لحظاتی بعد، در حالی که رایان در آغوش پدرش بود، بهسختی پلههای خانه ویرانشده پدرش را پایین میآمد. درد تمام وجودش را گرفت. آتش چنان کاری کرده بود که حتی دیگر نمیتوانست بهراحتی نفس بکشد. نگران خودش نبود، بچههایش… کیان را دیده بود که بدنش سوخته است…
نزدیک در، دیگر جانی در بدنش نمانده بود. پدر در حالی که سعی داشت به مادرش کمک کند، هر از چند گاهی برمیگشت و به صورت دخترش نگاه میکرد.
بالاخره تحملش را از دست داد و افتاد. چشمانش دیگر بهخوبی نمیدید. دستی زیر شانههایش را گرفت و او را تا آمبولانس کشاند. امدادگری کمکش کرد تا روی تخت بخوابد. چشمانش را بسته بود که صدایی آشنا شنید:
– زهره، بابا!
چشمانش را باز کرد و به صورت پدر که حالا از اشک خیس بود، نگاه کرد. خواست حرفی بزند که صدای گریه رایان را شنید:
– بابا، بچهام گرسنه است. بگو بیارن بهش شیر بدم.
حالا دیگر شانههای مرد به وضوح میلرزید.
– باباجان، دارن میبرنش بیمارستان واسه درمان. تو هم باید بری.
– تروخدا بابا… بچهام ترسیده. بگو بیارنش.
مرد نمیدانست چه جوابی باید به دخترش بدهد. اگر رایان را با آن وضعیت میدید، دق میکرد.
– میارنش پیشت بابا! نگران نباش.
زهره با همان دست سوختهاش دست پدر را گرفت و گفت:
– زنگ بزنید به منشیم. به مریضا خبر بده منتظرم نباشن. یادت نرهها بابا.
مرد، در حالی که احساس میکرد کمرش خم شده، از آمبولانس بیرون آمد و ماشین آژیرکشان به سمت بیمارستان سوانح سوختگی حرکت کرد، در حالی که مرد نمیدانست دیگر دخترش به خانه بازنخواهد گشت.
پیوست:
دکتر زهره رسولی، پزشک متخصص زنان و زایمان بود که به همراه همسر و فرزند دوماههاش، رایان، در حملات شب ۲۳ خرداد توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.









