به گزارش متادخت، تلفنم زنگ خورد؛ شماره، همسر دکتر عسگری بود. ضربان قلبم بالا رفت. بچهها چیزهایی میگفتند اما من دوست نداشتم حرفشان را باور کنم. گوشی را جواب دادم. صدای آقای دکتر در گوشم پیچید؛ مثل همیشه نبود، انگار بغضی را در گلویش خفه کرده بود.
• سلام خانم…
با همان سلام، تا ته ماجرا را خواندم. حالا من هم بغض داشتم.
• من همسر دکتر عسگری هستم. متأسفانه ایشون تو یکی از ساختمانهایی بودن که مورد هدف اسرائیل قرار گرفتن. ما هنوز خبری ازشون نداریم. خواستم اطلاع بدم چون پزشک آنکال بودن، اگر تماس گرفتید و جواب ندادن، منتظرشون نباشید.
نمیدانستم باید چه جوابی بدهم. تسلیت بگویم یا آرزوی سلامتی کنم؟ اما انگار خود دکتر هم منتظر جواب من نبود؛ خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد.
بغضم ترکید. دوستش داشتم. یکی از بهترین دکترهای بیمارستان بود. برای هر مشکلی که با او تماس میگرفتیم، با خوشرویی پاسخ میداد. رزیدنتها هم عاشقش بودند. گاهی کنارشان بالای سر مریض میماند، با اینکه وظیفهاش نبود.
انگار همین دیروز بود که با چشمهایی اشکبار به بخش پرستاری آمد. بلند شدم، نزدیک رفتم و پرسیدم:
• چی شده خانم دکتر؟ چرا حالتون اینطوریه؟
بغضش را فرو داد، با دست شقیقههایش را گرفت. انگار خون تمام بدنش به سرش هجوم برده بود.
• تخت شماره پنج انآیسییو حالش خوب نیست! الان با پدرش حرف زدم. هر کاری کردم نتونستم بهش بگم خیلی امیدی نیست…
دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. بغضش ترکید و شروع به گریه کرد. سعی کردم در آغوشش بگیرم تا شاید آرام شود. البته مطمئن بودم فایدهای ندارد. همیشه همینطور بود؛ مثل مادر برای مریضهایش دلسوزی میکرد. حتی یادم هست برای یکی از مریضها که حال خوبی نداشت، نذر کرده بود.
و حالا با آن قلب مهربانش، معلوم نبود چه اتفاقی برایش افتاده. یاد دخترش افتادم؛ زهرا که سه سال بیشتر نداشت. حتماً شب را کنار مادرش بوده. دختر شیرینزبانی بود، چند باری دیده بودمش…
دکتر روزهای سختی را بعد از به دنیا آوردن دخترش گذراند، قلبش دچار ایست شده بود. خودش میگفت: «دیدم که مردهام، اما خدا منو برگردوند.» چند ماهی حتی نیمی از بدنش فلج بود. اما خدا معجزهاش را نشان داده بود. هم زهرا و هم مادرش دوباره زندگی را در آغوش گرفته بودند.
اشکهایم را پاک کردم و از جایم بلند شدم تا به مریضها سر بزنم. نباید این غم ما را از پا دربیاورد. دکتر هم راضی نیست.
***
دستکشها را از دستم بیرون آوردم و وارد پاویون1 شدم. دو سه نفر از رزیدنتها نشسته بودند و آرام اشک میریختند. نگاهشان که کردم، مطمئن شدم مربوط به خانم دکتر است. پرسیدم:
• چیزی شده؟ خبر جدید اومده؟
یکی از رزیدنتها گوشیاش را به سمتم گرفت. فیلم کوتاهی از زهرا، دختر خانم دکتر بود؛ با همان موهای فرفری زیبایش که سرود «ای ایران» میخواند.
میدانستم پیکرش را پیدا کردهاند. سعی کردم بر خودم مسلط باشم. قطره اشکی را که از گوشه چشمانم سرازیر شده بود، با پشت دست پاک کردم و گفتم:
• پاشید دخترا، الان جنگه؛ وقت گریه کردن نیست. فرصت برای گریه زیاد داریم. نباید بذاریم جای امثال خانم دکتر خالی بمونه. پاشید… یاعلی!
پیوست:
دکتر مرضیه عسگری، استادیار طب نوزادی دانشگاه علوم پزشکی تهران و عضو هیئت علمی بیمارستان بهرامی، در پی حمله تروریستی رژیم صهیونیستی به محل سکونت خانوادهاش در روز ۲۳ خرداد، به همراه فرزند خردسال سهساله و پدر و مادرش به شهادت رسید.
1. محل استراحت پزشکان و دانشجویان پزشکی









