به گزارش متادخت، باد عصرگاهی از لابهلای بادگیرهای یزد میگذشت و گرد و خاکی نرم روی حیاط میپاشید. خانه خشتی بوی خاک نمخورده میداد. بیبی فاطمه، که تازه پانزده ساله شده بود، کنار پنجره نشست و به آسمان نگاه کرد؛ خورشید هنور غروب نکرده بود، اما سرو کله ماه هم در آسمان پیدا شده.
همیشه مغزش پر از سوال بود؛ حس اینکه پشت هر ذره، رازی پنهان است. دلش می خواست تمام رازهای عالم را کشف کند. مادرش از حیاط صدا زد:
ـ «فاطمه! بیا کمکم کن کتابها رو جمع کنیم، صد دفعه گفتم کتابهات رو وقتی میاری جمع کن»
فاطمه آهسته جواب داد:
ـ «الان میام، فقط… میخوام یه سؤال دیگه پیدا کنم.»
سؤال! این کلمه مثل شعلهای در دلش میسوخت. از همان روزهای مدرسه، وقتی معلم شیمی از واکنشهای نامرئی بین مولکولها حرف میزد، دلش میخواست از درونشان سر در بیاورد. دوستانش او را «فاطمهی چرا» صدا میزدند، چون هیچوقت به یک جواب قانع نمیشد. شبها روی پشتبام میخوابید و به آسمان پرستاره کویر زل میزد؛ آنقدر که گاهی احساس میکرد صدای چرخیدن کهکشانها را میشنود.
***
سالها بعد…
هوای آزمایشگاه بوی الکل و فلز میداد. فاطمه با دقت لولهای را زیر میکروسکوپ میگذاشت و ذراتی را میدید که کسی با چشم نمیتوانست ببیند. گاهی با خودش فکر میکرد: «چقدر عجیب است که سرنوشت انسان میتواند به چیزی کوچکتر از گردِ غبار وابسته باشد». حواسش به کارش بود اما دلش پیش بچهها بود. چند سالی بود که ازدواج کرده و بچهدار شده بود. بچهها که از آب و گل درآمدند تصمیم گرفته بود پی درس و دانشگاه که همیشه عاشقش بود برود.
آن روزها، شب و روزش یکی شده بود، خواندن دو رشته در مقطع ارشد کار هر کسی نبود. میدانست راه سختی در پیش دارد، عاشق رشته بیوشیمی بود اما زیست شناسی فیزیولوژی را هم دوست داشت، پس تصمیم گرفت هر دو رشته را ادامه دهد.
یک عصر بارانی، وقتی بیشتر دانشجویان آزمایشگاه را ترک کرده بودند، دوستش سارا روی نیمکت کنار او نشست.
ـ «خسته نمیشی؟ این همه تحقیق، این همه عدد و فرمول و… »
فاطمه سرش را از میکروسکوپ بلند کرد، لبخند زد و گفت:
ـ «خسته؟ وقتی میدونی همین ذرات ریز شاید روزی جان کسی رو نجات بدن، چطور میشه خسته شد؟»
سارا مکث کرد، انگار که بخواهد چیزی بگوید، اما فقط سری تکان داد. در دلش میدانست فاطمه دنبال چیزی فراتر از رزومه و مدرک است.
***
چند سال بعد وقتی دکترای نانوبیوتکنولوژیاش را گرفت، هنوز عطش یادگیری در او خاموش نشده بود. شوقش او را تا اروپا کشاند.
آمستردام، شهری با کانالهای آرام و آسمان ابری. برف آرام روی پلهای چوبی مینشست. فاطمه با شالی ضخیم از آزمایشگاه VUMC بیرون آمد. غربت، زبان تازه، زمستان طولانی و… همه سخت بودند. گاهی شبها در اتاق کوچک اجارهایاش چای ایرانی دم میکرد و به صدای باران گوش میداد.
اما هر بار که قطرات برف روی شیشه مینشست، یاد کویر میافتاد. یاد آسمان پرستاره یزد که به او یاد داده بود تحملِ سکوت، بخشی از کشف است.
ماهها و سالها گذشت. پایاننامه نانوپزشکیاش مثل فرزندی بود که با صبر بزرگ شده باشد. او یاد گرفت که چگونه نانوذرات میتوانند دارو را دقیقاً به نقطه بیماری برسانند، بیآنکه به سلولهای سالم آسیب بزنند. هر کشف کوچک مثل دری بود که به دنیایی تازه باز میشد.
وقتی به ایران بازگشت، زنی بود با دو دکتری، دهها پروژه و اختراع و چشمانی که در پس هر نگاهشان سالها تجربه میدرخشید.
دلش هنوز پیش کویرهای یزد بود؛ پس ماندن در اروپا و تهران را رها کرد و به شهر مادری خودش برگشت؛ در شهری که دوستش داشت شروع به تدریس کرد، شرکتهای دانشبنیان خودش را تاسیس کرد تا بتواند به شهر و کشورش خدمت کند. او حالا مادر بود که با چهار فرزند هم توانسته بود مدارج موفقیت را طی کند و الگویی شود برای تمام دختران ایرانی.
پیوست:
بیبی فاطمه حقیرالسادات، متولد ۱۳۵۴ در یزد، از بانوان برجسته علمی و کارآفرین ایرانی است. او پس از تحصیل در رشتههای زیستشناسی و فیزیولوژی گیاهی، دکترای نانوبیوتکنولوژی را در دانشگاه تهران و سپس دکترای تخصصی نانوپزشکی را از دانشگاه VUMC آمستردام دریافت کرد. حقیرالسادات مدیر چند شرکت دانشبنیان، مخترع بیش از ۱۲ اختراع و مجری دهها پروژه تحقیقاتی داخلی و بینالمللی است. او با وجود مسئولیتهای خانوادگی به عنوان همسر یک آزاده و مادر چهار فرزند، توانسته در عرصه علم و فناوری و کارآفرینی نقشآفرین باشد و به عنوان فناور و بانوی نخبه ایرانی شناخته شود.









