به گزارش متادخت، چند باری زنگ آیفون را میزنم تا بلاخره در باز میشود. دست به کمر به دوربین نگه میکنم چون مطمئنم پوراندخت ایستاده و نگاهم میکنم، میخواهد اذیتم کند، میداند که من هر هفته راس همین ساعت برای سر زدن و خوردن یک فنجان چای گرم در کنار اعضای خانواده، از خبرگزاری مستقیم میآیم اینجا؛ هنوز زل زده ام به آیفن تصویری که صدای پدر میآید:
- ایران دخت حالت خوبه؟ چرا مثل دیونهها زل زدی به آیفون بیا بالا دیگه!
چشمانم گرد میشود، سریع خودم را جمع و جور میکنم و وارد خانه میشوم. پلهها را دوتا یکی بالا میروم در ورودی باز است، داخل میشوم هیچ کس نیست با خوم فکر میکنم چه استقبال گرمی! پوران را صدا میکنم.
- پوران دخت؟ کجایی؟ آقاجون…. مامان…
سر و کله مادر پیدا میشود.
- سلام مادر خوش اومدی.
گونه مادر را میبوسم و میگویم:
- چی شده مامان بقیه کجان؟
- هیچی باز افتادن به جون هم دعوا راه انداختن؛ حالا هم که هر کدوم رفتن تو اتاق خودشون.
آه از نهادم بلند میشود. دوباره جنگ اعصاب داشتیم. مادر مبل راحتی را نشان میدهد و میگوید:
- بشین برات چایی بیارم، بچهها خوب بودن؟ شام نمیان اینجا؟
- آوا که دانشگاه بود، امیرمحمد هم تا الان احتمالا از مدرسه برگشته، بیان اینجا چیکار کنن وسط جنگ و دعوای آقاجون و پوران، حالا چی شده دوباره؟
مادر که حالا صدایش از آشپزخانه میآید سعی میکند بلند حرف بزند تا من متوجه حرفهایش بشوم.
- خودت چی فکر میکنی؟ خدا بگم «ایستا گرومو» چیکار کنه که مردم و بدخت کرده!
خندهام میگیرد اما سعی میکنم خودم را کنترل کنم. مادر با دو فنجان چایی و یک بشقاب کیک خانگی میآید و کنارم مینشیند.
- هیچی دیگه، این دختره چشم سفید با یکی تو این ایستا آشنا شده، طرف کجاست؟ اونور دنیا حالا اومده به آقات میگه میخوام شوهر کنم برم… آقاتم ناراحت شد که این چه بساطیه راه انداختی این همه خواستگار معقول رو رد کردی که بری زن یکی بشی که نمیدونی کی هست و چی هست اونم تو این سن و سال…
- سن و سال که عدد مادر من، انقدر سن این توران طفل معصوم رو نزنید تو سرش.
مادر فنجان چاییاش را بر میدارد و از بالای عینک خیره نگاهم میکند.
- یه جوری حرف نزن که انگار ما خیر و صلاحشو نمیخوایم. یادت رفته چه خواستگارهایی میومد تو این خونه و میرفت. یه بار گفت میخوام درس بخونم، بعد پسر عمهات اومد خواستگاری گفت نه من لیسانس دارم احمد دیپلمه، هر چی گفتم لگد نزن به بختت، هر کی اومد یه ایرادی روش گذاشت الان داره میفهمه چیکار کرده با خودش! سنش هم که هرچی رفت بالاتر سختگیرتر شد حالا تو 43 سالگی واسه من تو ایستا شوهر پیدا کرده!
- اینستاگرام مادر من! اجازه بدید من برم باهاش حرف بزنم ببینم دردش چیه؟
جلوی اتاق توران کمی صبر میکنم نفسی عمیق میکشم. باید خودم را برای طوفانی عظیم آماده کنم تَقه به در میزنم توران با غیض میگوید:
- پاتو تو اتاق من نمیذاریها! نمیخوام ببینمت…
اهمیتی نمیدهم در را باز میکنم و سرک میکشم داخل اتاق.
- چی شده باز توارن این بساط شوهر خارجی چیه علم کردی؟
- برو بابا حرف نزن، میخوام تنها باشم.
میدانستم وقتی میگوید برو باید بمانم!
- نمیخوای حرف بزنیم؟
- ما چه حرف مشترکی با هم داریم؟ تو چه میفهمی من چی میکشم؟! تو خواهر کوچیکتر منی و الان دوتا بچه داری، من چی؟ هی باید دوستا و رفیقامو ببینم که ازدواج کردن و بچههاشون کم مونده برن دانشگاه اون وقت من هنوز نشستم چشم دوختم به در که برام خواستگار بیاد، من خسته شدم از این که هی عمه بیاد اینجا بهم تیکه بندازه، هر کی تو خیاباون میبینتم بگه هنوز شوهر نکردی! میفهمی خسته شدم از اینا!
اشکهایش آزردهام میکند. نمیدانم چطور باید آرامش کنم…
- پوران جان گریه نکن، اصلا به حرف مردم چیکار داری؟
- دیدی گفتم نمیفهمی من چی میگم؟!!
لحظاتی سکوت میکنم و فقط نگاهش میکنم.
- چیه چرا اینطوری نگاه میکنی؟ تو هم مثل آقاجون حتما فکر میکنی من خل شدم؟
- نه عزیزم خل نشدی ولی داری بخاطر حرف مردم خودت اذیت میکنی؟ والله به خدا خندهام گرفت مامان گفت تو اینستا شوهر پیدا کردی، دختر تو دیگه الان نباید احساسی رفتار کنی.
از جایم بلند میشوم باید جمله آخر را طوری بگویم که تاثیر گذار باشد. پس کمی سرم را پایین میآورم و میگویم:
- هر کاری دوست داری بکن فقط از اشتباهات گذشتهات درس بگیر!
از اتاق توران بیرون که میآیم فکر میکنم شاید بد نباشد یادداشتی برا خبرگزاری بنویسم و از مشکلات دخترانی بگویم که عدم ازدواج را برای خودشان شکست میبینند آن هم بخاطر تلقینات دیگران.









