به گزارش متادخت، باران نرم و پیوسته روی شیشههای بوفه مینشست و صدای زمخت باد از بیرون میآمد. بوفه مثل یک قفس بزرگ بود که پر از نفسهای داغ و بیقرار ما شده بود. در گوشهای ایستاده بودم، پشت یک ستون باریک، و بخار نفسهایم را نگاه میکردم که روی شیشهها مینشست؛ انگار خاطراتم مرور میشد…
من دانشجوی رشته فیزیک و یکی از برترین دانشجویان دانشگاه بودم، اما حالا به جای این که پشت میز آزمایشگاه باشم، گوشه بوفه پنهان شده بودم؛ تنها به این خاطر که با دیکتاتوری مخالف بودم. جمعی از دانشجویان در گوشهای دیگر گرد آمده بودند و صدای شعارهایشان فضای کوچک را پر کرده بود؛ موجی از هیجان و بیقراری که انگار آماده بود همه چیز را به حرکت درآورد.
سهیلا صدایم زد: «اعظم! بیا اینجا.» سرم را چرخاندم و رفتم کنارش نشستم. نگاهش پر از ترس بود و نفسهایش کوتاه.
یک لحظه همه چیز فرو ریخت؛ گاردیها که تحمل شنیدن شعار دانشجویان علیه شاه را نداشتند، دست به کار شده بودند. در بوفه با صدای مهیبی باز شد و سربازها ریختند داخل. فریادها، صدای باطومها، برخورد صندلیها با زمین، همه در چند ثانیه اتفاق افتاد. سهیلا زیر میز خزید و دستم را کشید، من اما نتوانستم تعادلم را نگه دارم. ضربه باطوم از کنار شانهام رد شد و من با زحمت خودم را به سمت آشپزخانه کشیدم.
هوای بوفه بوی چوب شکسته، باران و خون گرفته بود. صدای فریادهای دیگران هنوز در گوشم میپیچید. چند نفر از بچهها مثل «سایه» از درهای پشتی و راهروهای پنهان فرار کردند، انگار قبلاً همه مسیرها را حفظ کرده بودند. من اما فقط دنبال یک مسیر بودم، هر مسیری که مرا از این جهنم بیرون ببرد.
نفسزنان به راهروی باریک پشت بوفه رسیدم. کفشهایم روی کاشیهای خیس، لغزید و دستم به دیوار سرد خورد. هر صدایی که از پشت سرم میآمد، بدنم را میلرزاند. دلم پیش سهیلا و باقی بچهها مانده بود. بالاخره خودم را به ساختمان ابنسینا رساندم؛ ساختمان اداری بود و از قبل میدانستم گاردیها اجازه ورود به اتاق کارکنان و اساتید را ندارند. بیشتر درهای اتاق کارکنان آموزش نیمهباز بود. یکی از کارمندها با عجله در را کامل باز کرد و گفت: «بیا تو دختر!»
پاهایم میلرزید. داخل اتاق بوی چای تازه و کاغذهای قدیمی میآمد. چند نفر دیگر از بچهها هم آنجا بودند. آرام آرام نشستیم روی صندلیها و نفسهای بریدهمان را بیرون دادیم. هنوز صدای فریاد و شلوغی از بیرون میآمد، اما اینجا امن بود. کاش بقیه هم به اینجا میآمدند. فکر اینکه عدهای دستگیر شوند و بعد سر از زندان کمیته مشترک در بیاورند، ناراحتم میکرد.
یکی از دخترها کنارم نشست، نفسنفس میزد، دستم را گرفت و گفت: «خوبی؟» فقط توانستم سری تکان بدهم. نگاهم روی پنجره ماند؛ بیرون هنوز برف میبارید و محوطه حیاط دانشگاهِ آریامهر دیده میشد. دانشجویانی را میدیدم که میدویدند یا دستگیر میشدند.
آن لحظه مثل لکهای سفید و سیاه در ذهنم حک شد؛ باران، صدای باطوم، نگاه دوستان و لحظهای کوتاه از نجات. هر وقت باران میبارد، همان حس دوباره به سراغم میآید؛ حس نفسکشیدن وسط هجوم و امیدی که نمیگذارد بایستی. خیلی وقتها هوای ابری شهر بِرایتون1 خاطرات آن روزها را برایم زنده میکرد؛ روزهایی که با دو فرزند کوچک برای ادامه تحصیل راهی دانشگاه ساسکس شدم و با همان امیدی که از آن روزها به یادگار مانده بود، مدرک دکترای رشته فیزیک را دریافت کردم. آن روزهای سخت شاید فکرش را نمیکردم که روزی بانوی نانوتکنولوژی ایران لقب بگیرم.
پیوست:
اعظم ایرجیزاد، استاد فیزیک دانشگاه صنعتی شریف و پژوهشگر برجسته حوزه نانو فناوری در ایران است. او مدرک دکترای فیزیک حالت جامد را از دانشگاه ساسکس انگلستان دریافت کرد و از سال ۱۳۷۳ عضو هیئت علمی دانشکده فیزیک دانشگاه صنعتی شریف شد. ایرجیزاد از بنیانگذاران پژوهشکده علوم و فناوری نانو بوده و در زمینه فیزیک سطح، نانو فناوری و فیزیک دماهای پایین تخصص دارد. او بیش از ۱۵۰ مقاله علمی بینالمللی منتشر کرده و به عنوان «بانوی نانو فناوری ایران» شناخته میشود.
1. شهری در جنوب انگلستان










یک پاسخ