به گزارش متادخت، آخرین نگاه را به خانه کردم. همه چیز تمیز و مرتب بود. کاش میتوانستم با یک تافت خانه را همینطوری نگه دارم. کفشهایم را برداشتم و جلوی در گذاشتم، هنوز بندهایش را نبسته بودم که در آپارتمان رو به رو باز شد و سوسن در حالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود و خمیازه میکشید سلام کرد. قیافهاش خسته و پکر بود. موهایش ژولیده دورش ریخته بود و جارو به دست به من نگاه میکرد.
- چه خبره باز سوسن، کله سحر جارو گرفتی دستت چرا؟
به راه پله اشاره کرد و گفت:
- مگه نمیبینی کثیفه میخوام تا بچهها خوابن تمیزش کنم.
سعی کردم خونسرد باشم. این زن دوست داشت خودش را اذیت کند. راه پلهها هنوز یک هفته نشده بود که تمیز شده بود. چند نفس عمیق کشیدم و بعد در حالی که در خانه را میبستم گفتم:
- خجالت بکش سوسن راه پله تمیزه! کی میخوای این وسواستو بذاری کنار!؟
خواست حرفی بزند اما من پیش دستی کردم و برایش دست تکان دادم و پلهها را دوتا یکی پایین رفتم. امروز حسابی کار داشتم باید خودم را به قرار مصاحبه میرساندم. از آن روزها بود که فرصت سرخاراندن نداشتم.
***
از اتوبوس پیاده شدم. پاهایم به قدری درد میکرد که مانده بودم این چند قدم را تا خانه چطور بروم. هر چقدر به مغزم فشار آوردم یادم نیامدم امروز توانسته بودم بنشینم یا نه! ولی مصاحبه عالی از آب درآمده بود. همین باعث شد جان دوباره بگیرم ساعت نزدیک هفت بود. کلید انداختم و در خانه را باز کردم. پلهها را بالا رفتم. معلوم بود سوسن کار خودش را کرده؛ راه پله مثل دسته گل شده بود. میدانستم همه خانه هستند دلم میخواست یکی در را برایم باز کند؛ پس زنگ خانه را زدم. هرچه منتظر شدم کسی در را باز نکرد. برای بار دوم که زنگ زدم در باز شد ولی کسی پشت در نبود. سرم را داخل کردم، امیر محمد مثل برق در حال دویدن به سمت اتاق بود.
وارد که شدم آه از نهادم بلند شد. این خانهی جنگ زده شبیه چیزی نبود که صبح تحویلشان داده بودم. روی کانتر آشپزخانه پر از ظرفهای کثیف صبحانه و میوه بود، حتی ظرف پنیر را هم داخل یخچال نگذاشته بودند. جلوتر رفتم امیرعلی روی کاناپه نشسته بود و سرش داخل گوشی بود اصلا متوجه حضور من نشد صدایش کردم:
- امیر علی!
- اِ کی اومدی ایراندخت اصلا متوجه نشدم عزیزم!
لباسهایش روی دسته کاناپه ریخته شده بود. پرسیدم:
- بچهها کجان؟
- فکر کنم آوا داره طرح میزنه، امیر محمدم طبق معمول پای ایکس باکسه.
احساس کردم نای ایستادن ندارم. روی اولین کاناپه نشستم. هنوز حالم جا نیامده بود که امیرمحمد از اتاق صدا زد:
- مامان شام چی داریم؟
انگار ضربه آخر استاد را خورده باشم. خشمم فوران کرد. صدایم ناخوداگاه بلند شد و داد زدم:
- این چه وضعیه که درست کردید؟ صبح همه چیز مرتب بود الان انگار میدون جنگه، هیچ کدومتون فکر نمیکنید یه وظایفی تو این خونه دارید؟ من باید خسته و کوفته بیام و با این صحنه مواجه بشم!؟
با صدای من، آوا و امیر محمد هم از اتاقهایشان بیرون آمدند. امیرعلی سعی کرد فضا را آرام کند:
- چیزی نشده عزیزم، الان همه چیزو مرتب میکنیم. زود باشید بچهها…
با دست اشاره کردم که بایستند.
- صبر کنید همین امروز باید تکلیفمونو روشن کنیم. امیرعلی شما ساعت چند برگشتی؟
همه انگار متوجه وخامت اوضاع شده بودند.
- من چهار و نیم خونه بودم .
- پس لباسهات چرا اونجا روی زمینه؟ شما دوتا چرا صبحانه خوردید جمعش نکردید؟ منتظر بودید من آخر شب بیام براتون جمع کنم؟
بچهها حرفی برای گفتن نداشتند؛ سرشان را پایین انداخته و حرفی نمیزنند.
- ما یه خانوادهایم هر کسی به سهم خودش باید مسئولیت به عهده بگیره، من مادر این خونهام نه خدمتکار این خونه، اگر تا الان این فکر رو میکردید هم اشتباه کردید!
بلند شدم؛ وسایلم را برداشتم و به اتاقم رفتم و در را محکم پشت سرم بستم. پشت میز تحریریم نشستم. سرم درد میکرد. خندهدار بود، خودم برای گرفتن مصاحبه با خانم روانشناس رفته بودم تا در مورد کرامت مادری و اوضاع زنان در خانه گزارش تهیه کنم و بعد روزگار خودم این بود. سرم را روی میز گذاشتم. خواب زودتر از چیزی که فکرش را بکنم به سراغم آمد.
***
دستی روی شانهام نشست. سرم را بلند کردم؛ امیرعلی بود.
- ایراندخت، عزیزم، شام آماده است.
بلند شدم و بدون هیچ حرفی همراهش رفتم. خانه مرتب شده بود. بچهها پشت میز نشسته بودند و بوی املت تمام خانه را پر کرده بود امیرعلی به صندلی اشاره کرد و گفت:
- بشین ببین امیرعلی خان چه کرده..!
با خودم فکر کردم کاش بدون داد و فریاد من خودشان این کارها را کرده بودند….









