به گزارش متادخت، زنگ درِ خانه را که زدم، مادر آیفون را برداشت و گفت:
– چند دقیقه صبر کن، الان میام.
میدانستم چند دقیقه طول میکشد تا سفارشهایش را به پدر و توراندخت بدهد و همهچیز را بررسی کند تا خللی در هیچ کاری نباشد و بعد آرامآرام راهی شود. نیمساعتی جلوی در باید منتظرش میایستادم. برگشتم داخل ماشین و پیچ رادیو را باز کردم.
مجری داشت خطابهای قرّا میخواند در مورد شرایط حملونقل عمومی در تهران و مسئله امنیت برای زنان؛ شاخکهایم تیز شد. صدا را بلندتر کردم؛ دو کارشناس حوزه شهری در حال بحث و گفتوگو در مورد مشکلات مختلف بودند، از اتوبوس و مترو گرفته تا تاکسیهای خطی و اینترنتی. گاهی صدایشان بلند میشد و گاهی آرام و متین حرف میزدند. مباحثشان خوب پیش میرفت. با خودم فکر کردم ما در تئوریپردازی همیشه خوب هستیم، اما وقتی پای عمل به میان میآید…!
هنوز محو رادیو بودم که در باز شد و مادر به سختی خودش را در صندلی جلو جا داد:
– برو مادر که دیر شد.
هنوز دنده را جا نزده بودم که مادر کانال رادیو را عوض کرد و گفت:
– چقدر اینها داد و بیداد میکنن؛ بذار یه کم آهنگ گوش کنیم.
با اینکه دلم میخواست ادامه برنامه را گوش کنم، بهخاطر مادر حرفی نزدم. نزدیک مطب دکتر که رسیدیم، به ساعت نگاه کردم؛ نیمساعتی زود رسیده بودیم. برعکس همیشه که ترافیکِ سنگین ما را سورپرایز میکرد، این بار با نبودنش سورپرایزمان کرد.
مادر که متوجه شد باید نیمساعتی داخل ماشین منتظر باشیم، گفت:
– مادر بیا بریم مسجد، لااقل نمازمون رو بخونیم.
پیشنهاد خوبی بود. سر همین چهارراه، یک مسجد بود. کمک کردم تا مادر از ماشین بیرون بیاید. دستش را گرفتم و تا سر چهارراه رفتیم. وارد مسجد که شدیم، از آقایی که آنجا نشسته بود و دستفروشی میکرد پرسیدم:
– درِ زنونه از کدوم طرفه؟
مرد با دست به طبقه بالا اشاره کرد و گفت:
– طبقه بالا!
سر چرخاندم تا آسانسور را پیدا کنم، اما انگار خبری نبود. از مرد پرسیدم:
– پس آسانسور کجاست؟
مرد در حالیکه با بیاعتنایی سرش را میخاراند، گفت:
– آسانسور نداره خانم! باید از پلهها برید…
آه از نهاد مادر بلند شد، خودم هم وا رفتم. نگاهی به مادر انداختم تا ببینم نظرش چیست.
– دیگه تا اینجا اومدیم، بریم نمازمون رو بخونیم.
به طرف راهپلهها رفتیم. وقتی فهمیدم برای سرویس بهداشتی هم باید به زیرزمین برویم، مغزم سوت کشید. با سختی مادر را با آن زانودرد بالا و پایین کردم. به پلههای آخر که رسیدیم، پشت دختری جوان که به سختی نوزاد و کودک دوسالهاش را از پلهها بالا میبرد، گیر کردیم. مثل مادر نفسش بند آمده بود. نوزاد گریه میکرد و دختر کوچک هم نق میزد که «بغلم کن»!
دلم برایش سوخت، گفتم:
– خانم، یه دقیقه روی پلهها بشین تا من مادرم رو ببرم بالا و بیام بچه رو ازت بگیرم.
صورتش قرمز بود، نمیدانم از خشم یا خستگی. صدایش از ته چاه بیرون میآمد:
– راضی به زحمت نیستم، شما کمک حاجخانم باشید، بفرمایید رد شید. من نمیدونم چرا به خودشون زحمت ندادن فکر کنن خانمهای مسن و بچهدار چطوری میخوان این پلهها رو برن بالا!
با زحمت خودمان را به طبقه دوم رساندیم، نمازمان تمام شده بود، ولی همانجا نشسته بودیم تا حال مادر جا بیاید و دوباره پلهنوردی را شروع کنیم. حرفهای زن جوان ذهنم را به خودش مشغول کرده بود؛ راست میگفت. ساختمانها و امکانات شهری تا چه حد شرایط خانمها را در ساختوساز در نظر گرفته بودند؟ انگار همهچیز برعکس بود. شرایط مکانهای عمومی طوری طراحی شده که بیشتر مناسب مردها باشد تا زنها.
همین مساجد؛ چرا خانمها باید در طبقه دوم باشند، آنهم بدون آسانسور؟ تعداد سرویسهای بهداشتی عمومی برای خانمها ـ که لباسهای بیشتری دارند و غالباً بچهها همراهشان هستند ـ کمتر است. همین چند شب پیش که با سوسن و خانوادهاش رفته بودیم پاساژگردی، حتی یک اتاق مادر و کودک هم پیدا نکردیم تا سوسن بتواند به بچه شیر بدهد.
یا طراحی پیادهروها و خیابانها؛ نه حال معلولین را در نظر گرفته بودند و نه مادرانی را که قرار بود با کالسکه تردد کنند. حتی باشگاههای ورزشی هم، بدترین زمان را برای بانوان اختصاص میدهند؛ نه زنان کارمند میتوانستند استفاده کنند، نه مادران خانهدار. اصلاً مادر خانهدار صبحها باید بچههایش را کجا میگذاشت تا به ورزشش برسد؟ اصلاً فکری برای مهدکودکهای سالنهای ورزشی شده بود؟
ذهنم مشغول بود، مشکلات همینطور جلوی چشمم ردیف میشدند که مادر صدایم کرد:
– پاشو، ایراندخت، دیر میشه! دستمو بگیر، بلند شم.
دستش را گرفتم، به زحمت بلند شد، نالهکنان گفت:
– این پا دیگه واسه من پا بشو نیست.
با همان زحمت که بالا آمده بودیم برگشیم، تا مطب دکتر را هم پای مادر رفتیم، مطب شلوغ بود. نوبتمان که شد دکتر جواب ام آر آی را نگاه کرد و بعد پشت میزش نشست و گفت:
– مادر شما باید عمل کنی. تا اون موقع هم اگر میخوای دردت کمتر بشه، باید مراقبت کنی؛ از پله بالا و پایین نری، از سرویس فرنگی استفاده کنی…
هنوز حرف دکتر تمام نشده بود که مادر پوزخندی زد و گفت:
– دکتر، اونطوری باید از درِ خونه بیرون نیام که…
همانطور که به حرفهایشان گوش میکردم، در ذهنم به یادداشتی فکر میکردم با موضوع «شهر دوستدار زنان». نمیدانم، شاید آرزوهایم را برایم خود تصویر میکردم.








