به گزارش متادخت، آوا غرولند کنان دستمال گردگیری را از روی کانتر آشپزخانه برداشت. از کارهایش خندهام گرفت، اما به روی خودم نیاوردم؛ زیر بارِ کار کردن در خانه نمیرفت و من هم زیربار شانه خالی کردنش از کار نمیرفتم! تیرماه بود و کولر هم دیگر جواب گرما را نمیداد. ملاقه را برداشتم و قرمه سبزی را هم زدم. میخواستم کاهوهایی را که ضدعفونی کرده بودم آب بکشم که صدای زنگ درآمد. اول خواستم یکی از بچهها را صدا کنم اما نظرم عوض شد و خودم برای باز کردن در رفتم. از چشمی در که نگاه کردم سوسن پشت در ایستاده بود. خیالم که راحت شد در را باز کردم. قیافهاش مضطرب به نظر میرسید، آرسام پایین پایش ایستاده بود و محکم به مانتویی که حتی دکمههایش را نبسته بود چنگ زده بود. پرسیدم:
- چی شده سوسن؟
انگار که منتظر شنیدن حرفی از من نباشد یکه خورد. ناخداگاه خندیدم.
- حالت خوب نیستها! چرا میترسی؟
بدون این که تعارفش کنم دمپاییهایش را در آورد؛ خودم را از چارچوب در کنار کشیدم.
- وای ایراندخت نیاز به مشورت و همفکریت دارم، اگر باهات حرف نزدنم دیونه میشم!
چند قدمی که رفت برگشت و گفت:
- میتونم بیام تو دیگه؟ کار که نداشتی؟
چه جوابی باید میدادم، این طور که به نظر میرسید باید قید نوشتن گزارشی را که قولش را به سردبیر داده بودم میزدم و مینشستم پای درد و دلهای سوسن. منتظر جوابم نماند، روی اولین مبل خالی که دید نشست.
- بیا دیگه چرا اون جا وایسادی؟ نکنه میخوای تعارفت کنم؟
به آشپرخانه اشاره کردم و گفتم:
- صبر کن دوتا چایی بریزم حداقل.
دستش را روی هوا تکان داد و گفت:
- نمیخواد بیا بشین، بچهها خونه نیستن؟ بیان این آرسامو ببرن دو کلمه راحت حرف بزنم!
- پس آرشیدا و اشکان کجان؟
- اونا با باباشون رفتن خرید
منتظر من نماند. خودش آوا را صدا کرد:
- آوا خاله خونهای؟ بیا این آرسام رو ببر من دو دقیقه با مادرت حرف بزنم.
سر وکله آوا پیدا شد. زیر لب غر میزد، لب به دندان گرفتم تا شاید دست از آبروریزی بردارد. دست آرسام را کشید و با خودش به اتاق برد. رو به روی سوسن نشستم.
- ایراندخت من خیلی بدبختم!
شروع کرد به گریه کردن، زیر لب با خودم زمزمه کردم، باز شروع شد..!
- چی شده سوسن جون؟ باز چه اتفاقی افتاده که داری مثل ابربهار گریه میکنی؟ زود برو سر اصل مطلب، حاشیهام نرو!
اشکهایش را پاک کرد؛ دماغش را بالا کشید و گفت:
- امروز بعد پونزده سال با دوتا از دوستای دبیرستانم قرار داشتیم، خیلی وقت بود ازشون خبر نداشتم. باورت نمیشه ایراندخت! درِ کافه رو که باز کردم شاخام زد بیرون، دوتا خانم شیکپوش نشسته بودند هی از خودشون و کافه عکس میگرفتن! اولش فکر کردم اشتباه گرفتم ولی خودشون بودن. چه سر و شکلی! چه دَک و پوزی! بعد منو بیبن! این هیکل و قیافه منه…
آنقدر شیرین حرف میزد که هر مخاطبی را به خودش جذب میکرد. با شوق پرسیدم:
- خب؟
- خب به جمالت، هر دوتاشون بلاگر شده بودن، خونه زندگی به هم زده بودن بیا و ببین. یکیشون یه دختر خوشگل موطلایی داره که با شیرین زبونیهاش کلی فالوئر گرفته، دو دقیقه پیششون نشستم از خود بیعرضهام بدم اومد!
از حرفهایش بوی خوبی نمیآمد، منتظر بودم تا بقیه حرفهایش را بزند.
- منم میخوام بلاگر بشم، شایدم اینفلوئنسر شدم…
کمی با دقت به صورتش نگاه کردم و گفتم:
- فرق بلاگر و اینفلوئنسر رو میدونی؟
صورتش را مچاله کرد و گفت:
- حالا چه فرقی میکنه؟ نیومدم که ازم درس بپرسی! میخوام کمکم کنی… من مگه چیم از اونا کمتره؟! ماشالله سه تا بچه دارم یکی از یکی خوشگلتر و بامزهتر، میخوام از فردا شروع کنم. کمکم میکنی دیگه؟ من هنوز خیلی مسلط نیستم باید یکی بلد باشه تا کمکم کنه!
سریع از جایم بلند شدم و به بهانه سرکشی به غذا راهی آشپزخانه شدم. هرچند ته دلم گواهی خوبی از کل ماجرا نمیداد اما سوسن عصبانیتر از شنیدن نصیحت بود، باید حداقل از خیال ادمین گرفتن خودم منصرفش میکردم!

چندماهی گذشت؛ شهریور هم در حال تمام شدن بود و باید زودتر خرید مدرسه بچهها را انجام میدادم. امیرعلی قول داده بود من را تا مترو برساند، چادرم را که برداشتم صدای گریه آرسام را شنیدم. در را که باز کردم با صحنهای روبهرو شدم که باورم نمیشد. سوسن چیتان پیتان کرده جلوی در با گوشی موبایلش ایستاده بود و داشت سعی میکرد از بچههایش موقع بیرون آمدن از خانه فیلم بگیرد. قیافه بچهها به قدری نزار بود که دلم برایشان سوخت!
- سوسن این وقت صبح داری چیکار میکنی؟
انگار که تازه متوجه حضور من شده بود، برگشت و چشم و ابرویی نازک کرد و گفت:
- سلام ایراندخت جان هیچی دارم بچهها رو میبرم مهد!
از حرف زدنش معلوم بود که دلخور است با تعجب پرسیدم:
- این وقت صبح میبری مهد که چیکار کنن؟ بچه این موقع باید خواب باشه!
- نه بابا! دوستم بود گفتم بلاگره، دخترشو میبره همین مهدی که من بچهها رو ثبتنام کردم. تو راهم کلی ازش فیلم میگیره؛ باورت نمیشه چقدر ویو میخوره!
سرم را به نشانه تآسف تکان دادم و راه افتادم، حال و حوصله این حرفها را نداشتم. سوار ماشین که شدم امیر علی پرسید:
- خانم حاتمی کجا میرفت؟ نمی خوای برسونیمش؟ چیزی شده بود؟
- نه عزیزم بریم اتفاقی نیفتاده …
***
زنگ آیفون که زده شد خواب از چشمانم پرید. ساعت 12 شب یعنی چه کسی میتوانست باشد؟ صدای امیرعلی را می شنیدم:
- نه آقا ما سوشی سفارش ندادیم، بله این جا طبقه چهارمه ولی واحد هشت نیست زنگ بغل رو بزنید.
امیرعلی در حالی که سرش را میخاراند وارد اتاق شد. پرسیدم:
- کی بود؟
- پیک موتوری بود. میگفت سوشیتون رو براتون آوردم. فکر کنم برای آقای حاتمی اینا بود!
چندباری کلمه سوشی را تکرار کردم، سوسن از ماهی متنفر بود. هنوز از فکر بیرون نیامده بودم که صدای داد و فریاد بلند شد، صدای آقای حاتمی بود. دلم نمیخواست صدای دعوایشان را بشنوم، لعنت به این دیوارهای کاغذی. امیر لبه تخت نشست و گفت:
- فکر کم سوشی شر درست کرد…

یکی دو روزی بود که از سوسن خبر نداشتم، گوشی موبایل را برداشتم و شمارهاش را گرفتم. گوشی را که برداشت صدایش خسته بود.
- الو ایراندخت…
- سلام عزیزم چطوری؟ کم پیدا شدی، خبری ازت نیست! نکنه با من قهری؟
- اومدم خونه بابام… زندگیم داره از هم میپاشه، هوشنگ گفته یا من و بچههات یا بلاگری… ایراندخت تازه فهمیدم اون دوستِ بلاگرم بود که دخترش موهای طلایی داشت… اونم از شوهرش جدا شده، من نمیخوام ولی…
این بازی بلاگری انگار بیخ پیدا کرده بود، باید زودتر از اینها جلوی سوسن را میگرفتم؛ اشتباه کرده بودم..!








