شهناز محمدی زاده
25 مهر 1403 1403-07-25 13:23شهناز محمدی زاده
- متادخت
- 25 مهر 1403
- 11:42 ق.ظ
- No Comments
به گزارش متادخت، موج انفجار آنقدر زیاد بود که انگار زمین و زمان در لحظه بهم ریخته شد. سرش سنگین بود، گوشهایش به سختی میشنید. همه چیز سریع اتفاق افتاده بود، صدای شهناز حاجیشاه هنوز در گوشش بود. داشتند آذوقه میبرند برای بچههای مدافع شهر که چشمشان افتاده بود به سربازی که در چهارراه گلفروشی ترکش خورده بود. ماشین را گوشهای پارک کرده بودند تا خودشان را به سرباز مجروح برسانند اما هنوز چند قدمی مانده بود که توپ دشمن درست همان اطراف فرود آمد بود. هرچقدر شهناز را صدا کرده بود جوابی نشنید. نمیدانست که شهناز در همان لحظات اول شهید شده است. درد تمام وجودش را گرفته بود. چشمانش را بست شاید باید منتظر شهادت میماند.
***
با تکانهای شدید آمبولانس و دردی که حالا امانش را بریده بود به هوش آمد. چشمش به دختری جوان افتاد که کنارش نشسته بود.
- خداروشکر چشماتون باز کردید؟ یهکم طاقت بیارید داریم سعی میکنیم برسونیمتون بیمارستان
- شهناز؟؟؟
- منظورتون همون خانمی که باهاتون بود؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد. دختر جوان برای این که حرفی نزند حرف را عوض کرد.
- اسم خودت چیه؟
- شهناز، شهناز محمدزاده
- چه جالب اسم دوستتون هم شهناز بود
تکانهای آمبولانس شدیدتر شده بود و صدای انفجار لحظهای قطع نمیشد. شهناز احساس کرد لحظات آخر زندگیاش را میگذراند. به سختی گفت:
- یه برگه بهم بده میخوام وصیتنامه بنویسم
امدادگر لبخندی محزونی زد. دلش میخواست به او امید دهد اما میدانست که این لحظات آخر زندگی دختر جوان است. داخل جیبهایش را گشت اما هیچ کاغذی به همراه نداشت. چشمش به جعبه دستمال کاغذی که افتاد، برگهای را بیرون کشید و در میان دستان شهناز گذاشت.
- کاغذ ندارم ولی میتونی تو این بنویسی، میخوای من برات بنویسم؟
شهناز خودکار را از دست امدادگر گرفت و به سختی شروع به نوشتن کرد. چند لحظه بعد دستمال را در میان انگشتان امدادگر جوان گذاشت و گفت:
- سلام منو به پدر و مادرم برسون و بگو که منو ببخشن و از راهی که انتخاب کردم، راضی باشن. من خوشحالم که دارم شهید میشم.
سخنانش که تمام شد چشمانش را بست. خسته بود میخواست تمام کمخوابیهاش را خواب شهادت ببیند.
پیوست: شهنار محمدی زاده، طلبه جوان خرمشهری است که تنها چند روز بعد از تهاجم دشمن بعثی در حال خدمت به مجروحان و مدافعان شهر به درجه رفیع شهادت نائل شد.
مطالب مرتبط
شهناز محمدی زاده
سلام منو به پدر و مادرم برسون و بگو که منو ببخشن و از راهی که انتخاب کردم، راضی باشن. من خوشحالم که دارم شهید میشم.
وفا علی ادریس
نزدیک مرکز خرید که رسید ایستاد برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و با خودش فکر کرد کاش مسجدالاقصی از اینجا معلوم بود. زیر لب شهادتین را خواند. مرکز خرید مثل همیشه پر از صهیونیست بود.
هبه دراغمه
روسری سفیدش را محکم کرد و سربند لا اله الا الله را روی آن بست و بعد جلوی دوربین ایستاد. مثل همیشه قوی و با صلابت، میدانست این فیلم زمانی پخش خواهد شد که او دیگر در این دنیا نیست.
معصومه طوسی نژاد
«اشتباه شما همینجاست، من شهید میشوم. باید من را میان فرزندانم دفن کنید.» از جایش بلند شد، مطمئن بود خانم زینب حاجتش را میدهد. هر جایی که شده!
بانو حُدیث (مادربزرگ امام زمان)
شما در غیبت امام به شیوه جدش حسین عمل کنید؛ زیرا ایشان در ظاهر، «زینب» را به عنوان «وصیّ» انتخاب کرده بود، هرچند او هر آنچه امام سجّاد از علم الهی بیان میفرمود، انجام میداد.
سبیعه بنت حارث اسلمی
سبیعه بدون اطلاع همسرش مسلمان شده و پنهانی به حدیبیه مهاجرت کرده بود. همسر او به محض اطلاع از این مسئله راهی حدیبیه شد.
شهناز محمدی زاده
25 مهر 1403 1403-07-25 13:23آخرین مطالب
عدالت جنسیتی در ورزش
26 مهر 1403زنان الهامبخش ورزش ایران
25 مهر 1403پرداخت حق بیمه بیش از چهار هزار زن مددجوی سرپرست
25 مهر 1403مطالب پربازدید