به گزارش متادخت، ساعت نزدیک هفت بود، با این که به اسم مراسم تولد دور هم جمع شده بودیم، من اعلامیههای امام را هم با خودم برده بودم تا اگر فرصتی پیش آمد بین مهمانها تقسیم کنم. هنوز نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود که در خانه به شدت کوبیده شد، دل آشوب شدم، به دلم بد افتاده بود. داشتم به اعلامیه و عکسهای امام فکر میکردم که مامورها ریختند داخل خانه و همه را دستگیر کردند. اعلامیهها را ریختم داخل کیفم. شانس آورده بودم که همانجا بازجویی بدنی نکردند؛ اگر اعلامیهها را پیدا میکردند اعدام روی شاخم بود! از پلههای مینیبوس که بالا میرفتم با خودم فکر میکردم چطور اعلامیهها را سر به نیست کنم؟! خیلی از خانمها ترسیده بودند و گریه میکردند ولی من قبلتر از اینها خودم را برای چنین روزی آماده کرده بودم. به صندلیهای خالی نگاه کردم باید جایی مینشستم که به پنچره دسترسی داشته باشم. وقتی نشستم بیرون را رصد کردم، چند ماموری آن اطراف بودند ولی حواسشان به من نبود. زیر لب بسم الله گفتم و اعلامیهها را بیرون آوردم و تند و تند داخل جوی آبی که همان بغل بود انداختم. کارم که تمام شد نفس راحتی کشیدم. چشمانم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم باید تمرکز میکردم، میدانستم روزهای سختی انتظارم را میکشند.
نزدیک کمیته مشترک که شدیم چشماهایمان را بستند. حالا رسیده بودیم به جایی که میدانستم روزی پدر و برادرم هم آنجا بودهاند. با همان چشمان بسته ما را به اتاق افسر نگهبان بردند؛ صدای گریه مهمانهایی که فقط برای جشن تولد آمده بودند و حالا آنقدر ترسیده بودند که التماس میکردند، آزارم میداد. تصمیم گرفتم اسمم را چیز دیگری بگویم تا شاید اینطوری متوجه نشوند دختر آیتالله غفاری هستم.
- بیشتر بخوانید: سرگذشت فاطمه سادات میرلوحی (نواب صفوی)
***
گوشه اتاق بازجویی افتاده بودم. آنقدر با کابل به کف پاهایم زده بودند که تا مغز استخوانم تیر میکشید، لو رفته بودم. یکی از زندانیهای سابق زیر شکنجه اسم مرا لو داد بود. حسینی که حالا بازجوی من شده بود جلو آمد با لگد محکم با پهلویم کوبید و فریاد کشید:
- پاشو تن لَشت رو جمع کن برو سلولت، دوباره برمیگردی همینجا پیش خودم، بلاخره که زبون باز میکنی!
با بدبختی روی پاهایم راه میرفتم برای این که به سلول بروم باید لباسهایم را عوض میکردم. داخل جعبه را نگاه کردم، فقط یک دست لباس خونی بود اما چارهای نداشتم. میخواستند با این کارشان مرا بترساند ولی من ترسی نداشتم، زیر آن لباس فرنچ1 دیگری بود که آن را برداشتم و به جای روسری روی سرم کشیدم و راهی سلوم شدم.
***
در سلول باز شد دوباره باید برای بازجویی میرفتم. فرنچ را روی سرم کشیدم و رویم را گرفتم. وارد اتاق حسینی که شدم با تمسخر گفت:
- مگه اینجا مسجده؟ روت رو باز کن ببینم.
هنوز حرفش تمام نشده بود که کسی فرنچ را از سرم کشید و بعد موهایم را میان دستانش تاب داد و محکم سرم را به دیوار کوبید. چشمانم از درد چیزی را نمیدید، صدای آرش بود، شکنجهگر معروف ساواک، نباید تسلیم میشدم. نباید حرفی میزدم…
***
نفسم به سختی بالا میآمد، صورتم از درد کبود شده بود. غلامی مسئول بهداری ساواک آمد بالای سرم به پاهای غرق خونم و بعد به صورتم کبود شدهام که از درد در هم پیچیده شده بود نگاه کرد. سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- خانم! هرچی داری بریز رو آب و خودت خلاص کن!
به صورتش نگاه کردم، تمیز و اتوکشیده ایستاده بود آنجا و هیچ درکی از مقاومت نداشت. پوزخندی زدم وگفتم:
من هنوز هیچی نگفتم همه ناخنهای پامو کشیدن، اگر میگفتم چه بلایی سرم میآوردن؟!
***
بالای سنگ مزار نشستم؛ شیشه گلابی که همراهم آورده بودم را روی مزار پدرم ریختم. دلم برایش تنگ شده بود. کاش بود و میدید که خونش به ثمر نشسته، کاش پیروزی انقلاب را میدید.
- لباس فرم مخصوص زندان
پیوست
بتول غفاری فرزند شهید آیتالله حسین غفاری است که در دوران ستم شاهی با تأسی به پدربزرگوار خود شروع به فعالیت انقلابی نمود و در زندان ساواک سختترین شکنجهها را تحمل کرد.









