متادخت | روایت‌هایی فراتر از اندیشه

جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

اًمینه الدَّحبور

زمان مطالعه: ۳ دقیقه
أمينة دحبور
سلول‌های تاریک و دیوارهای سرد انفرادی بخشی از جسم او را گرفتند، اما خاطره‌ ربایش هواپیما، نگاه‌های همراهان و تصمیم برای زنده ماندن یاد فلسطین، هرگز از ذهنش پاک نشد.

به گزارش متادخت، نور مهتاب از پنجره‌های بزرگ فرودگاه زوریخ می‌تابید و روی زمین بُتنی انعکاس می‌انداخت. هوا سرد بود و سکوت سنگینی در فضا موج می‌زد. آمینه کم‌کم قدم برمی‌داشت، کیف دستی‌اش را محکم گرفته بود و نفس‌هایش را شمرده می‌کشید؛ نه از ترس، بلکه از تمرکز. چهره‌اش آرام و محکم بود و چشم‌هایش انعکاسی از سال‌ها مبارزه و درد داشت؛ نباید اجازه می‌داد که اضطرابِ این عملیات بزرگ در خطوط چهره‌اش هویدا شود.

کمی آن‌طرف‌تر، «محمد ابوالهیجا» کنار پنجره ایستاده بود. دست‌هایش را مشت کرده و به چراغ‌های دوردست نگاه می‌کرد؛ نگران بود، اگر عملیات به‌خوبی انجام نمی‌شد، ممکن بود همگی جانشان را از دست بدهند. «ابراهیم توفیق یوسف»، دقیق و محتاط، نقشه‌ حرکات را در ذهنش مرور می‌کرد و لبانش بی‌صدا می‌جنبیدند، گویی هر حرکتش با دقتی نظامی هماهنگ شده بود. «عبدالمجید» با لبخند آرام و مطمئنش، تلاش می‌کرد فضای سنگین را سبک کند و حسِ انسانی را در میان جدیت و اضطراب حفظ نماید.

هواپیما آماده‌ پرواز بود و لحظه‌ شروع عملیات فرا رسیده بود. سکوت مطلق، تنها با صدای نفس‌ها پر شده بود. اًمینه نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را روی کیف محکم گرفت؛ کیفی که نه فقط پناهِ چیزی بود که با خود داشت، بلکه برای او حامل پیام ملت و مقاومت به شمار می‌رفت. او می‌دانست که تصمیمشان نه فقط عملی سیاسی، بلکه نمادی از صدای گم‌شده‌ مردم فلسطین است.

وقتی عملیات آغاز شد، سکوت به تمرکز کامل تبدیل شد. چهره اًمینه بدون تغییر باقی ماند؛ امیدوار بود همه‌چیز درست پیش برود. هنوز هواپیما روی باند بود که آن‌ها اسلحه‌هایشان را بیرون آوردند. ابراهیم زودتر از بقیه سوار هواپیما شد؛ می‌خواست خودش را به کابین خلبان برساند. خبر زودتر از آن‌چه فکر می‌کردند به نیروهای حفاظتی رسید. حملات شروع شد و باند فرودگاه خیلی زود بسته شد، ماجرا آنطور که نقشه کشیده بودند پیش نرفت. ساعتی بعد، اًمینه به همراه ابوالهیجا و ابراهیم دستگیر شد. عبدالمجید هم در تبادل آتش به شهادت رسید.

 

سکانس بعد، دادگاه غیرمنصفانه

پس از روزها بلاتکلیفی بالاخره روز دادگاه فرا رسید. شیشه‌های دادگاه انعکاس نور چراغ‌های خیابان را به درون پراکنده می‌کردند و سردی هوا به داخل سالن کشیده شده بود. اًمینه و سه همراهش روی نیمکت‌ها نشسته بودند؛ دست‌ها آرام روی زانو و چهره‌ها محکم و متمرکز. سکوتی سنگین فضا را پر کرده بود. قاضی وارد شد و با صدایی رسمی و سرد اعلام کرد:
«دادگاه شما را به دوازده سال زندان با اعمال شاقه محکوم می‌کند.»

سکوت مطلق حکم‌فرما شد و هر حضار نفس در سینه حبس کردند. آمینه یک نفس آرام کشید.

دو سال در زندان انفرادی گذشت. سلول‌های تاریک و دیوارهای سرد انفرادی بخشی از جسم او را گرفتند، اما خاطره‌ ربایش هواپیما، نگاه‌های همراهان و تصمیم برای زنده ماندن یاد فلسطین هرگز از ذهنش پاک نشد.

 

طعم آزادی

سال‌ها بعد، پس گذشت دوران محکومیت، سرانجام روز آزادی فرا رسید. او و همراهانش در یک مبادله، آزاد شده بودند و باید به وطن بازمی‌گشتند، اما خانه‌ غزه در دسترس نبود. اًمینه با هواپیمای خطوط هوایی بریتانیا به قاهره پرواز کرد. وقتی پا به فرودگاه گذاشت، هنوز بوی بتن و فلز سرد و حس روزهای انفرادی را در کفش‌هایش احساس می‌کرد. اما این سکوت حالا با اندکی هیجان و انتظار آمیخته بود؛ چراکه قرار بود با زنی ملاقات کند که نامش تاریخ مقاومت فلسطین را تغییر داده بود: لیلا خالد.

لیلا با نگاهی نافذ و آرام، آمینه را دید و لبخندی زد که نه فقط خوشامد بود، بلکه تأییدی بر راه مشترکشان به شمار می‌رفت. سکوت کوتاهِ آن لحظه پر از معنای مشترک بود: درد، شجاعت و امید. اًمینه خاطرات زندان، دادگاه و عملیات را مرور کرد و فهمید که حتی اگر به وطن بازنگردد، پیامش به دنیا خواهد رسید.

 

پیوست:
أمینه الدحبور، فعال فلسطینی و عضو «جبهه‌ خلق برای آزادی فلسطین» بود. او در ۱۸ فوریه‌ ۱۹۶۹ همراه سه فلسطینی دیگر تلاش کرد هواپیمای «اِل‌عال» اسرائیل را در فرودگاه زوریخ برباید، اما عملیات پیش از بلند شدن هواپیما ناکام ماند و او بازداشت شد. دحبور در دادگاه سوئیس به ۱۲ سال زندان محکوم شد، ولی حدود یک سال بعد در جریان مبادله‌ زندانیان آزاد و به قاهره تبعید شد. پس از آن، زندگی‌اش در رسانه‌ها دنبال نشد و سرنوشت نهایی‌اش نامعلوم است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط