به گزارش متادخت، شب آرام نبود، اما دریا آرامتر از دلِ «دَلال» بود. موجها مدام به بدنه قایق میخوردند و صدا، مثل تپش قلب جمعی از آدمهایی بود که میدانستند راه بازگشتی ندارند. دلال بندِ کفشش را محکمتر بست. دستهایش لرز نداشتند، اما حرکتشان تند بود، انگار زمان دارد از میان انگشتانش میلغزد. در جیبش عکسی بود از مادرش، با لبخند محو، کنار خانهای که دیگر وجود نداشت.
هر بار که دلش میلرزید، دست روی همان عکس میگذاشت، نه برای آرامش، بلکه برای یادآوری…
او میدانست چرا اینجاست. سالها پیش، دلال در اردوگاه «صبرا» در لبنان بزرگ شد. دختری آرام و دقیق، که از پنجره کوچک خانهشان مدیترانه را میدید و خیال میکرد آنسوی آبها خانه واقعیشان است.
وقتی فهمید خانوادهاش از حیفا آواره شدهاند، چیزی درونش خاموش شد یا شاید برعکس، روشن شد.
در شانزدهسالگی به صف داوطلبان پیوست، آموزش دید، اما نه از سر هیجان؛ بیشتر شبیه کسی که تصمیم گرفته خودش پاسخِ بیصدایی باشد که سالها شنیده. در بیستسالگی، نامش میان گروهی قرار گرفت که قرار بود عملیاتی بزرگ انجام دهند.
هدف، عبور از ساحل و ورود به خاکی بود که سالها از آن رانده شده بودند؛ مقابله با نیروهای اشغالگر و رساندن پیامی که با گلوله یا شعار توضیح داده نمیشد پیامی که میگفت: «ما هنوز هستیم.»
آن شب، هوا مرطوب بود. قایقها از ساحل لبنان جدا شدند، و با نورهای خاموش بهسوی جنوب رفتند. هیچکس حرفی نمیزد. سکوت، بینشان مثل نفس، گردش میکرد.
یکی از رفقا آهسته گفت:
– اگر برنگشتیم؟
دلال نگاهش کرد، گفت:
– ما قبلاً نرفتهایم که حالا برگردیم.
وقتی به ساحل نزدیک شدند، آسمان خاکستری بود. بوی نمک با بوی سوخت قایق قاطی شده بود.
دلال اولین کسی بود که پایین پرید. پاهایش در ماسه فرو رفت. نفس کشید، مثل کسی که بعد از سالها خاک وطن را لمس میکند، حتی اگر مطمئن نباشد وطن هنوز همانجاست.
در تاریکی پیش رفتند. از دور نورهایی دیده میشد. صدای امواج پشتسرشان گم شد و صدای موتورِ ماشینها از دور بلند بود. دلال چند قدم جلوتر از بقیه میرفت. نخستین برخورد، زودتر از انتظار رخ داد.
صداهای شلیک، کوتاه و بریده. نور، مثل چاقو در تاریکی برید. همهچیز در چند ثانیه تغییر کرد.
دلال فریاد زد که پخش شوند. زمین سخت بود و سرد، اما او زانو زد و تلاش کرد یکی از مجروحها را عقب بکشد.
گلولهای از کنار شانهاش گذشت و خاک روی صورتش پاشید. دستش را به زمین گرفت تا نلغزد، و همان لحظه یادش افتاد: مادرم گفته بود، «اگر زمین خوردی، خاک را بگیر، خودش بلندت میکند!» درگیری ادامه داشت. صداها گنگ شده بودند. فریادها با آژیرها قاطی میشد. او دیگر نمیدانست کجاست، فقط جهت دریا را میدانست و اینکه نباید بایستد. یکی از همرزمانش زخمی روی زمین افتاد. دلال خودش را رساند، بازویش را گرفت و تا پشت یک دیوار کوتاه کشید. نفسش سنگین شده بود، اما لبخند زد. چیزی گفت که فقط خودش شنید:
– ما هنوز زندهایم.
لحظهای بعد، تصمیم گرفت در همان نقطه بماند تا بقیه عقب بکشند. میدانست اینکار چه نتیجهای دارد اما برایش سادهتر از رها کردن دیگران بود. سحرگاه که خورشید بالا آمد، صدای درگیریها تمام شده بود. از دلال، فقط جلیقهاش و ردّی در ماسه مانده بود. هوا روشنتر شد، اما همهچیز ساکت بود. بادی از دریا میوزید و رد پاها را پاک میکرد، انگار هیچکس از آنجا نگذشته. اما آنهایی که دیده بودند، میدانستند: زنی از لبنان تا آن ساحل آمده بود، تا به همه بگوید وطن فقط نقطهای روی نقشه نیست، گاهی خودِ راه است. روزها بعد، خبر رسید: دلال مغربی، دختر بیستساله، در عملیات شهید شد. در اردوگاهها، مردم نامش را زمزمه کردند. مادران عکسش را کنار عکس پسرهایشان گذاشتند. عدهای گفتند قهرمان بود، عدهای گفتند اشتباه کرد. اما فراتر از قضاوتها، او تبدیل شد به یادآوری زنده از اینکه زنها هم میتوانند در میانهتاریخ بایستند، بیادعا، بیهیاهو، فقط با یک تصمیم. سالها گذشته، هنوز در گوشه و کنار فلسطین و لبنان، وقتی کسی نامش را میگوید، بوی نمِ دریا به ذهن میرسد. دلال مغربی دیگر نفس نمیکشد اما فلسطین هنوز زنده است!
پیوست
دلال مغربی، مبارز فلسطینی عضو سازمان فتح، در عملیات سواحل ۱۹۷۸ علیه اسرائیل شرکت کرد. هدف این عملیات آزادسازی اسیران فلسطینی و جلب توجه به مسئله فلسطین بود. دلال مغربی در این عملیات کشته شد و به عنوان نماد مقاومت فلسطینی شناخته میشود.
بیشتر بخوانید: اًمینه الدَّحبور، دختری که هواپیمای اسرائیلی را ربود!








