به گزارش متادخت، از خواب پرید. عرق بر پیشانیاش نشسته بود. چه رویای شیرینی! دیدن خوابی این چنین، درست در شبی که قرار بود کتایون فردایش در مراسمی باشکوه همسر آینده خود را انتخاب کند، چه مفهومی میتوانست داشته باشد؟ تمام بزرگان روم در مراسم حضور داشتند و او این اجازه را داشت که همسرش را انتخاب کند! این خواب برایش حجتی آشکار بود. با خودش تصمیم گرفت تن به ازدواج با هیچکس ندهد تا مردِ جوانِ زیبارویی را که در خواب دیده بود پیدا کند…
کتایون لبهی تختخواب نشست و به ماهِ شب چهاردهم که آسمان را روشن کرده بود، خیره شد. فردا روز مهمی بود..!
نور آفتاب که بر اتاق کتایون تابید، لباسهایش را پوشید و به سمت تالار قصر حرکت کرد. وقتی وارد تالار شد همه نگاهها به سمت او چرخید. قیصر روم[1] برتخت پادشاهیاش نشسته و به مردان، سران و صاحب منصبان کشور روم که آرزو داشتند توسط کتایون، افتخار دامادی او نصیبشان شود، چشم دوخته بود. چهره کتایون بیقرار بود، در میان جمعیت گویی به دنبال کسی میگشت. قیصر نگاهی به جمعیت انداخت تا شاید آشنایی را بیابد که کتایون به دنبالش میگردد.

ناگهان نگاه کتایون روی صورتِ مردی جوان، میخکوب شد. چشمانش را تنگ کرد؛ درست میدید، خودش بود؛ همان مردی که در رویاهایش دیده بود! از تخت برخواست، جلوتر رفت و لبخند روی صورتش نشست. رو به سوی پدر برگرداند و با دست به گٌشتاسب[2] اشاره کرد و گفت: «او مردی است که لیاقت همسری مرا دارد!»
قیصر بهت زده به جوان گمنام که تا به حال او را ندیده بود، خیره شد. باورش نمیشد در میان آن همه رزمآوران و بزرگان، دخترش دست روی مردِ جوانی گذاشته بود که کسی او را نمیشناخت. قیصر خشمگین فریاد کشید: «همه از تالار خارج شوند!» مردان جوان به سرعت از تالار قصر بیرون رفتند و تنها چندی از بزرگان به همراه گشتاسب که متحیر مانده بود، باقی ماندند.
کتایون چنان دید یک شب به خواب که روشن شدی کشور از آفتاب
یکی انجمن مرد پیدا شدی از انبوه مردم ثریا شدی
سر انجمن بود بیگانه یی غریبی دلآزار و فرزانه یی
به بالای سرور و به دیدار ماه نشستن چون بر سرگاه شاه
یکی دسته دادی کتایون بدوی و زوبستدی دسته رنگ و بوی
حال گشتاسب مبهوت از انتخاب شاهدخت ایستاده بود و مشاجره میان قیصر و دخترش را تماشا میکرد. قیصر خشمگین بر سر دخترش فریاد میکشید و قصد کشتن هر دوی آنها را داشت؛ اما کتایون محکم روی حرف خود ایستاده بود، یا میمُرد یا با گُشتاسب ازدواج میکرد! خشم قیصر همه را نگران کرده بود. اسقف اعظم[3] که شرایط را نامناسب دید پیشقدم شد و گفت: «عالیجناب، شما خود اجازه انتخاب همسر را به کتایون دادهاید و اینک روا نیست که او را به این دلیل بکشید».
قیصر خشمگین فریاد کشید: «این چه ننگی است که دامن مرا گرفته است که مردی بینام و نشان، به همسری دختر قیصر روم در بیاید! من این ننگ را از دامان خود پاک خواهم کرد… کتایون اگر قصد ازدواج با این مرد بینام و نشان را دارد باید از قصر خارج شده و قید فرزندی مرا بزند و خیال کند پدری تاجدار ندارد!»

کتایون باید تصمیمی سخت برای زندگیاش میگرفت. او دل در گرو گُشتاسب، مرد رویاهایش داشت، پس تصمیم گرفت با او از قصر خارج شده و زندگی معمولی را شروع کند. گُشتاسب دیگر سکوت را جایز ندانست و رو به کتایون کرد و گفت: «چرا با خود چنین کردی و زندگی با مردی گمنام و ازدواج با او را به زندگی در کاخ و گنجهایش ترجیح دادی؟»
کتایون پاسخ داد: «بدگمان نشو من از انتخاب خود خرسندم!»
کتایون بدو گفت کای بدگمان مشو تیز با گردش آسمان
چو من با تو خرسند باشم به بخت تو افسر چرا جویی و تاج و تخت
ماهها از این ازدواج گذشت و کتایون همچون زنی معمولی در خانه جدیدش زندگی میکرد. او از روی ظاهر و رزمآوریهای گُشتاسب پی برده بود که او مردی معمولی نیست و از بزرگان است؛ روزی که در میدان شهر بزمی برپا بود، کتایون کنار همسرش نشست و او را ترغیب کرد تا به میدان شهر برود و در آنجا مبارزهی دو داماد دیگر قیصر را تماشا کند! گُشتاسب پذیرفت و به میدان شهر رفت و در آنجا چنان از خود دلاوری نشان داد و در بازی چوگان مهارت خود را به اثبات رساند که مورد توجه قیصر قرار گرفت.

قیصر خجالت زده جویای حال دخترش شد و از کرده خود ابراز پشیمانی کرد. کتایون و گشتاسب به قصر بازگشتند و گشتاسب با دلیریهایش در جنگها، توانست اِلیاس شاه خزر[4] را تسلیم قیصر کند. قیصر به پشتوانه داماد فرخزادش قصد تهدید پادشاه ایران را کرد و برای او نامهای نوشت و از دلاوریهای دامادش گفت. لُهراسب، شاه ایران زمین، تا نشانهها را شنید فهمید این یَل فرخزاد کسی نیست جز پسر خودش گُشتاسب، که چشم به تخت پادشاهی او داشت. پس تصمیم گرفت از تاج و تخت کناره گرفته و پادشاهی را به گُشتاسب واگذار کند. به همین خاطر تاج و تخت کیانی را توسط زَریر[5] نزد گُشتاسب فرستاد تا برادرش را پاشاه ایران بنامد. گُشتاسب که حالا همه متوجه جایگاه او شده بودند و دیگر جوانی گمنام نبود به ایران رفت و به قیصر فرمان داد تا کتایون را شبانه به نزد او بفرستد.
بر ما فرست آن که ما را برگزید که او درد و رنج فراوان کشید
ادامه دارد …
[1] اصطلاح قیصر در شاهنامه، نامی است که به دوران پیش از میلاد مورخ است و او پادشاه کشوری معین در جوار اراضی کشورهای ایران و توران بودهاست.
[2] گشتاسب فرزند پادشاه ایران، لهراسب، بود که در جوانی و زمانیکه هنوز لهراسب بر مسند قدرت تکیه زده بود بسیار روابط لجوجانهای با پدر داشت و انتظارش این بود که پدر منصب شاهانهای به وی اهدا نماید که در خور شأن او باشد. اما لهراسب این کار را نکرد و گشتاسب به کشور رم فرار کرد و به صورت گمنام شروع به زندگی کرد.
[3] اسقف اعظم یا اسقف ارشد مقامی است در سلسله مراتب کلیسای کاتولیک. این مقام به اسقفهای ارشد تعلق دارد.
[4] خزر نام قومی ترک تبار است که وطن ایشان در شمال غرب دریای خزر (گیلان) بوده و نام خود را به این دریا هم دادهاند.
[5] زَریر نام پسر لهراسب و برادر گشتاسب است. در یکی از جنگهای دینی ایرانیان با تورانیان، پهلوانی بنام بیدرفش او را با تیری زهرآلود از پا درآورد.
✍🏻 مرضیه حصاری، نویسنده و فعال حوزه زنان و خانواده









