به گزارش متادخت، رگهای گردنش از خشم متورم شده بود. چهرهاش سرخ شده، انگار که تمام خونهای بدنش به صورتش هجوم برده بودند. از بالای قلعه لشگر تورانیان را رصد کرد و حالا مطمئن بود که هَژیر1 سردار قلعه سپید2 در بند سهراب اسیر است. سهراب امانش داده بود و حالا گُردآفرید مانند مار زخمی از این ننگ به خود میپیچید! مرزهای ایران در تهدید تورانیان بود و سردار قلعه، اسیر و دست بسته! باید کاری میکرد. با شتاب از پلههای قلعه پایین آمد، وقت تصمیم بود… خودش را به اتاقش رساند. لباس رزمش را بیرون آورد و روبهروی آینه ایستاد. دستی به موهای سیاهش کشید. به آرامی عرق سردی را که بر پیشانیاش نشسته بود پاک کرد. نگران بود که قبل از رسیدن لشکر ایران و رستمِ دستان، قلعه به دست دشمنان بیفتد؛ از مرگ ترسی نداشت، سالها مشق رزم کرده بود. به سمت لباسش رفت؛ آن را پوشید و بندهای چکمهاش را محکم بست. موهای سیاهش را که چون ابریشم میدرخشید شانه کرد. کلاهخود را به دست گرفت و راهی شد تا با پدرش در مورد کاری که میخواست انجام دهد مشورت کند.
زنی بود برسان گردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ نبود اندر آن کار جای درنگ
***
گَژدَهَم3 که حالا گرد پیری بر چهرهاش نشسته بود، روبهروی گردآفرید نشست. برای او گُردآفرید با پسرش گُستهَم4 تفاوتی نداشت؛ سالها به دخترش پهلوانی آموخته بود و هر دو را پهلوان تربیت کرد تا اگر مانند چنین روزی دشمن به سراغشان آمد، برای وطن بجنگند. گژدهم دست بر شانه گُردآفرید نهاد و پرسید:
- مطمئنی میخواهی به میدان بروی؟ زور و بازوی هژیر نتوانست در مقابل سهراب مقاومت کند؛ اگر تو…
دیگر حرفی نزد انگار از فکری که از مغزش گذشته بود میترسید، کاش خودش توان داشت تا به مقابله با سهراب برود.
گُردآفرید از جا برخواست. چشمانش مصمم بود. تیر کمانش را محکم در دست گرفت و خطاب به پدر گفت:
- نگران نباش پدر، خون تو در رگهای گُردآفرید جریان دارد. من اسیر دست سهراب و لشکریانش نخواهم شد! یا کشته میشوم و یا سربلند باز میگردم.
گَژدَهَم از جا برخواست. روبهروی دخترش ایستاد، دستی بر گیسوان او کشید و آرام گفت:
- من به تو باور دارم.
گُردآفرید دست بر روی دست پدر گذاشت، شاید این آخرین باری بود که او را میدید. داشت دیر میشد باید این وداع را کوتاه میکرد، وقت آن بود که به میدان برود تا جلوی پیشروی لشکر تورانیان را بگیرد. موهایش را دور دستانش حلقه کرد و کلاهخود را روی آن گذاشت و روبنده به چهره زد. حالا فقط دو مروارید درخشان از صورت او خودنمایی میکرد. گردآفرید تعلل نکرد به سرعت به سمت اسبش رفت و روی آن پرید. افسار اسب را کشید و حیوان را هِی کرد، اسب چابک روی دو پای خود ایستاد. درهای قلعه باز شد و گُردآفرید مانند پرندهای که از قفس آزاد شده بود به سمت میدان رفت.
نهان کرد گیسو به زیر زره بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد چو رعد خروشان یکی ویله کرد
***
گُردآفرید تا به میدان رسید افسار اسب را کشید، روبهروی لشکری از دشمنان ایستاد و بلند فریاد کشید:
- در میان شما جنگاوری نیست که به میدان بیاید!؟ کجایید که اینک من در این میدان به رزم با شما آمدهام. شاید هم در میان شما دلاور مردی که از جانش دست شسته باشد وجود ندارد!

هماوردطلبی گُردآفرید توجه لشگر تورانیان را به خود جلب کرد. سهراب اسبش را هِی کرد و به جلوی لشکر آمد، نگاهی به پهلوان هماوردطلب ایرانی کرد و لبخندی بر لبانش نشست. لب به دندان گزید و زیر لب گفت:
- گویی شکاری تازه خودش را آماده دام کرده است!
سهراب به میدان نبرد آمد. گرد و خاک، میدان را فراگرفت، او که نزدیکتر شد گُردآفرید دست به کمان برد و با تمام توان تیر اول را رها کرد، تیر زوزهکشان از کنار گوش سهراب رد شد؛ چشمانش برق زد، گویی فهمیده بود که رقیب را دست کم گرفته! گُردآفرید بارانی از تیر را به سوی سهراب روانه کرد حالا دیگر وقت تعلل نبود. سهراب سپرش را بالا آورد تا از اصابت تیرها جلوگیری کند و به سرعت به جلو تاخت؛ حالا فاصله زیادی به رقیب نداشت. گُردآفرید کمان را به زمین انداخت و با نیزه به سمت سهراب حمله کرد. سهراب خشمگین نعرهای بلند کشید. حالا به هم رسیده بودند. سهراب در یک حرکت گُردآفرید را غافلگیر کرد و نیزه را از او گرفت و با همان نیزه قسمتی از لباس رزم گُردآفرید را درید. گُردآفرید به زمین افتاد و با شتاب شمشیرش را بیرون کشید؛ حمله کرد و با تمام توان ضربه زد، نیزه به دو نیم تقسیم شد. زمان برای لشکریان توران و افراد حاضر در قلعه از حرکت ایستاد بود! همه محو نبردی نفسگیر بودند که بین دو پهلوان در حال وقوع بود. نفسهای گُردآفرید به شماره افتاد؛ هرچه میکرد حریف سهراب نمیشد! باید هرطور شده به عقب برمیگشت، از فرصتی کوتاه استفاده کرد و روی زین اسب پرید. عنان اسب را کشید و به سمت قلعه تاخت، سهراب که نمیخواست بگذارد این پهلوان ایرانی از چنگالش فرار کند به دنبالش روانه شد و ضربهای بر سر او زد که کلاه خود از سرش افتاد. ناگهان خرمنی از موهای بلند بر شانههای گردآفرید سرازیر شد، سهراب حیرت کرده بود، او در حال پیکار با دختری ایرانی بود! زیبایی دختر جنگجو دل سهراب را لرزاند.

حال گردآفرید اسیر سهراب شده بود. سهراب با اسب به دور گردآفرید چرخید و با خود اندیشید لشگریان ایران چنین دخترانی در میان خود دارند! گُردآفرید چارهای نداشت باید کاری میکرد پس سکوت را شکست و آرام گفت:
- نمیخواهی که لشکریانت گمان کنند در جنگ با دخترکی، به این سختی و دشواری گرفتار شدی؟
بعد لبخندی به چهره نشاند، چشمانش برق زد و به چشمان سهراب خیره شد. سپس گفت:
- با من به قلعه بیا، حالا من و قلعه تسلیم توییم، دیگر نیازی به جنگ نیست!
گوشهای سهراب چیزی نمیشنید، چنان شیفته و مفتون گردآفرید شده بود که از یاد برده بود لحظاتی قبل قصد داشت سر این جنگاور را از تن جدا کند! گردآفرید روی زین اسب نشست و هر دو آرام به سوی قلعه رهسپار شدند. هیچ کدام حرفی نمیزدند. سهراب توان چشم برداشتن از دخترک زیبا را نداشت. اما گردآفرید منتظر فرصت بود، درهای قلعه که باز شد تعلل نکرد و اسب را هِی کرد و در چشم بر هم زدنی داخل قلعه شد. از اسب پایین پرید و درهای قلعه را بست. سهراب همانطور در جای خود مانده بود و نمیتوانست باور کند در لحظاتی کوتاه آهوی خرامانش از دام گریخته است!
چو آمد خروشان به تنگ اندرش بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه چنین دختر آید به آوردگاه
***
پیر و جوان در قلعه ایستاده بودند. گروهی به تنِ خاکآلودِ گردآفرید و قطرات خونی که بر صورتش نشسته بود خیره شده بودند و گروهی اشک میریختند. یکی از پیرمردان جمع گفت:
- از برای آزار تو و هژیر دلهای ما غمگین است، اما بدان که از نیرنگی که به سردار سپاه دشمن زدی هیچ ننگی به تو نیست.
گُردآفرید بلند خندید و به سرعت پلههای قلعه را بالا رفت و از همان بالا سهراب را صدا کرد و گفت:
- ای سردار سپاه ترکان! به سرزمینات برگرد!

بعد لبخند طعنهآمیزی زد و گفت:
- ترکان را چه به همسری با ایرانیان! زودتر از این جا برو که تاکنون خبر به شاهنشاه ایران رسیده و به زودی لشکر رستم تهمتن به اینجا خواهد رسید و آن گاه تو را یارای مقابله با او نیست.
سهراب خشمگین از نیرنگی که خورده بود عنان اسب را کشید و به سمت لشکر به راه افتاد و با خود گفت فردا، روز دیگری برای نبرد است.
چو سهراب را دید بر پشت زین چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من بدین درد غمگین مکن خویشتن
[1] هژیر(هُجیر)پسر گودرز بود و یکی از چهرههای برجستهٔ خاندان گودرز است. پهلوان ایرانی و ارگبد دژسفید است که در مرز میان ایران و توران جای داشت.
[2] دژ سپید نام قلعهای است دراستان گلستان که سهراب در لشکرکشی خود به ایران نخست بدانجا رسید و پس از جنگ با هژیر و گردآفرید آنجا را ویران کرد.
[3] گَژدَهَم از پهلوانان ایرانی شاهنامه است. او در دوران پیری خود در زمان پادشاهی کیکاووس نگهبان دژ سپید در مرز ایران و توران بود. گردآفرید و گستهم فرزندان او هستند.
[4] گُستهَم پسر گژدهم، از او زمانی که سهراب به ایران لشکر کشیده یاد شده و فردوسی او را جوانی خردسال به تصویر میکشد
✍🏻 مرضیه حصاری، نویسنده و فعال حوزه زنان و خانواده










یک پاسخ