پروانه شماعی زاده
10 اردیبهشت 1403 1403-04-24 10:12پروانه شماعی زاده
- متادخت
- 10 اردیبهشت 1403
- 3:12 ب.ظ
- No Comments
به گزارش متادخت، خودکار را در دستش گرفته بود و بازی میکرد و به کاغذی که هنوز چند خط بیشتر در آن ننوشته بود خیره خیره نگاه میکرد. انگار میخواست زندگیاش را مرور کند. یاد بیمارستان سر پل ذهاب افتاد. نیروهای عراقی تا نزدیکی شهر آمده بودند، دستور رسیده بود که بیمارستان را تخلیه کنند اما او نتوانسته بود آن همه مجروح بد حال را تنها رها کند. محکم ایستاده بود و بلند، طوری که همه صدایش را بشنوند گفت: «اینها را رها کنم و به فکر جان خودم باشم؟ نمیتوانم.» باید کاری میکرد تا مجروحان روحیه بگیرند؛ بخاطر همین نارنجک و فشنگ به کمرش بسته بود و درست وسط مجروحان ایستاده بود و گفته بود: «در هیچ شرایطی شما را تنها نمیگذارم.» لبخند کم رنگی که به صورتها نشسته بود توانش را بیشتر کرد. فکر میکرد لحظات آخر زندگیاش را میگذراند اما انگار شهادت از او فرار میکرد. یاد سفر حجی که قسمتش نشده بود افتاد. قرار بود به عنوان بهیار با کاروان حج راهی شود که خبر رسید عملیات شده و نیاز فوری به بهیار دارند. دل کنده بود از خانه خدا و راهی جبهه شده بود.
یاد علی که افتاد اشکهایش روان شد. نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد؛ با این که شهید رجایی را خواب دیده بود که به او گفته بود: «دخترم، نگران علی نباش، در یک باغ سبز پیش ماست» اما قلبش آرام نمیشد زندگی بدون علی برایش سخت بود.
خودکارش را روی کاغذ گذاشت و شروع به نوشتن کرد: «شهادت مرگ سعادتآمیزی است که آغاز زندگی پربار و جدیدی را نوید میدهد. خوش به حال آنان که به این سعادت عظیم نائل میشوند! انسان یک بار بیشتر به دنیا نمیآید و یک بار بیشتر نمیمیرد؛ چه بهتر، این مردن در راه الله باشد! چنین انسانی خود را ذرّهای متصل به ابدیتی بیپایان، به عظمتی باشکوه مییابد.»
***
هدایایی را که خرید بود در کیسه کوچک ریخت. دخترک چند وقتی بود که خانوادهاش را از دست داده بود و پروانه سعی میکرد دست نوازشش را بر سرش بکشد. راهی که شد حس میکرد اتفاق بزرگی منتظر اوست. هنوز راه زیادی نرفته بود که سر و کله هواپیماهای بعثی پیدا شد. پروانه به آسمان نگاه کرد و زیر لب اشهدش را گفت. درست حدس زده بود علی منتظرش بود باید پرواز میکرد.
مطالب مرتبط
شهناز محمدی زاده
سلام منو به پدر و مادرم برسون و بگو که منو ببخشن و از راهی که انتخاب کردم، راضی باشن. من خوشحالم که دارم شهید میشم.
وفا علی ادریس
نزدیک مرکز خرید که رسید ایستاد برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و با خودش فکر کرد کاش مسجدالاقصی از اینجا معلوم بود. زیر لب شهادتین را خواند. مرکز خرید مثل همیشه پر از صهیونیست بود.
هبه دراغمه
روسری سفیدش را محکم کرد و سربند لا اله الا الله را روی آن بست و بعد جلوی دوربین ایستاد. مثل همیشه قوی و با صلابت، میدانست این فیلم زمانی پخش خواهد شد که او دیگر در این دنیا نیست.
معصومه طوسی نژاد
«اشتباه شما همینجاست، من شهید میشوم. باید من را میان فرزندانم دفن کنید.» از جایش بلند شد، مطمئن بود خانم زینب حاجتش را میدهد. هر جایی که شده!
بانو حُدیث (مادربزرگ امام زمان)
شما در غیبت امام به شیوه جدش حسین عمل کنید؛ زیرا ایشان در ظاهر، «زینب» را به عنوان «وصیّ» انتخاب کرده بود، هرچند او هر آنچه امام سجّاد از علم الهی بیان میفرمود، انجام میداد.
سبیعه بنت حارث اسلمی
سبیعه بدون اطلاع همسرش مسلمان شده و پنهانی به حدیبیه مهاجرت کرده بود. همسر او به محض اطلاع از این مسئله راهی حدیبیه شد.
پروانه شماعی زاده
10 اردیبهشت 1403 1403-04-24 10:12آخرین مطالب
عدالت جنسیتی در ورزش
26 مهر 1403زنان الهامبخش ورزش ایران
25 مهر 1403پرداخت حق بیمه بیش از چهار هزار زن مددجوی سرپرست
25 مهر 1403مطالب پربازدید