به گزارش متادخت، کتاب «خاتون و قوماندان» نوشته مریم قربانزاده، روایتی است از زندگی امالبنین حسینی، همسر شهید علیرضا توسلی (ابوحامد)، فرمانده لشکر فاطمیون. اثری مستند و عاطفی که از دل گفتوگوهای نویسنده با این بانوی افغانستانی شکل گرفته و تصویری زنده از زیست زنانه در متن مهاجرت، همسرداری، مادری و مقاومت ارائه میدهد.
این کتاب، برخلاف بسیاری از آثار مشابه در حوزه دفاع و شهادت، با تمرکز بر زندگی روزمره یک زن مهاجر آغاز میشود؛ زنی که پیش از آنکه همسر یک فرمانده باشد، دختری از سرزمین افغانستان است با رؤیاها، دغدغهها و محدودیتهای خاص خود. روایت از روزگار کودکی و مهاجرت آغاز میشود و به تدریج، با آشنایی و ازدواج او با علیرضا توسلی پیوند میخورد؛ ازدواجی که نقطه تلاقی دو مسیر است: مسیری زنانه با دغدغه خانه، تربیت، آرامش و پیوند، و مسیری مردانه با تعهد به جهاد، خطر و مسئولیت اجتماعی.
در بخش دوم کتاب، که عمدتاً به دوران حضور ابوحامد در سوریه اختصاص دارد، مخاطب با چهره تازهای از امالبنین روبهرو میشود؛ زنی که در غیاب همسر، نقشهای چندگانهای را بر دوش میکشد: پدر، مادر، مربی و پشتیبان. نویسنده با جزئیاتی دقیق، لحظات تنهایی، دلتنگی و اضطراب او را در کنار ایمان آرام و اطمینان قلبیاش بازنمایی میکند. در این میان، نامهها و پیامهای ردوبدلشده میان آن دو، به کتاب گرمایی ویژه بخشیده و روح زبانی صمیمی و خانوادگی در دل یک روایت تاریخی تزریق کرده است.
ام البنین؛ زن مؤمن، مهاجر و فعال
از نگاه زنانه، «خاتون و قوماندان» اثری است که بهخوبی توانسته چهره زن مؤمن، مهاجر و فعال در بستر خانواده را ترسیم کند. این کتاب، زن را در حاشیه روایت قهرمانانه قرار نمیدهد، بلکه او را در مرکز تجربه انسانی و اجتماعی قرار میدهد؛ زنی که نه صرفاً تماشاگر، که شریک معنوی و عاطفی مسیر همسرش است. چنین نگاهی، سهم زنان را در شکلگیری هویت جمعی فاطمیون و درک از «مقاومت» برجسته میکند.
در بطن این اثر، سه نگاه زنانه وجود دارد:
مهاجرت و هویت زنانه: امالبنین نماینده زنانی است که میان دو سرزمین زیست میکنند؛ در غربت ریشه میدوانند و در غربت مادر میشوند. کتاب بهزیبایی تنشهای درونی میان حس تعلق، بیوطنی و تلاش برای ساختن خانهای امن در کشوری دیگر را بازتاب میدهد.
همسرداری در شرایط ناپایدار: روایت او از روزهای جنگ و فاصله، چهره تازهای از مفهوم صبر را نشان میدهد؛ صبری که نه انفعال است و نه سکوت، بلکه مدیریتی آگاهانه بر زندگی، فرزندان و ایمان.
مادرانگی در میدان تربیت نسل مقاومت: امالبنین در خلال روایتها، تنها درباره گذشته سخن نمیگوید، بلکه تصویری از آینده فرزندانش میسازد؛ نسلی که قرار است میراثدار آرمان پدر باشد.
از حیث روایتشناسی، نویسنده با حفظ لحن بومی و واژگان افغانستانی، اصالت فرهنگی شخصیت را پاس داشته است. همین ویژگی باعث میشود صدای راوی، صادق و بیواسطه به گوش برسد؛ صدایی که نه آرایشگرانه است و نه تبلیغی، بلکه برآمده از زندگی واقعی زنی است که میان رنج و ایمان، معنا را جستوجو میکند.
کتابی از شهید زنده به نام ام البنین!
در نهایت، «خاتون و قوماندان» صرفاً روایت زندگی یک شهید یا یک خانواده نیست؛ تصویری است از نقش زن در استمرار حیات معنوی جامعه، زنی که در دل دشواریها، تکیهگاه ایمان و ثبات است. این کتاب میتواند برای پژوهشگران حوزه زن و خانواده، جامعهشناسان مهاجرت و علاقهمندان به ادبیات مستند دفاع، منبعی ارزشمند برای شناخت لایههای ناپیدای حیات زنانه در بستر جنگ و مهاجرت باشد.
بخشهایی از کتاب خاتون و قوماندان
مردادماه سال ۷۹ بود. من وارد نوزدهسالگی شده بودم. یک روز مامانِ عالیه، یکی از همسایهها، با عکسی سهدرچهار به خانه ما آمد. گفت: «برادرم سیدامیر دوستی دارد که این عکسش است. در سپاه حضرت رسول کار میکند. آدم خوبی است، خیلی مؤمن است، اما پولی ندارد. به فکر درآوردن هم نیست. چون آدم خوب و باایمانی است، دوستانش دارند برایش آستین بالا میزنند.»
قرار شد مادرم با پدرم صحبت کند. سه روز بعد دوباره آمد و گفت: «برای دوست برادرم کار عاجلی پیش آمد و رفت مأموریت؛ اما سپردیم زودتر بیاید. الآن ایران نیست، رفته است افغانستان. قرار است وقتی بیاید، در اولین فرصت خودش را هم بیاوریم.»
عکس دست ما ماند. آن زمان جنگ طالبان هم بود. همان زمان بابو هم یک خواستگار روحانی از اقوامِ خانمِ کوچکش آورده بود. بابو دو تا زن داشت: خانمِ بزرگ که بیبی بود و خانمِ کوچک که ما خالهبیبی صدایش میکردیم. پدرم گفت: «نه.» دخترعموی مادرم هم یک خواستگار فرستاده بود که امتیازات ویژهای داشت؛ تکپسر بود و وضع مالیاش هم بهتر از بقیه بود. پدرم باز گفت: «نه!»
پدرم عکس را دید، ابرویی بالا انداخت و گفت: «من دخترم را به این آدم میدهم!»
این حرف پدرم از عجایب خلقت بود؛ اینکه به یک عکس اعتماد کند، بدون اینکه از پدر و مادر یا کسبوکار این آدم بپرسد. من هم عکس را پیش خودم نگه داشتم و منتظر بودم که امروز و فردا بیایند و صاحب عکس را هم با خودشان بیاورند.
امروز و فردا شد پنج ماه! مامان عالیه رفت و با اینکه همسایه بودیم، دیگر گّپی نشد. خودم را با کلاس امداد و آرایشگری سرگرم میکردم، اما درونم آراموقرار نداشت. در این مدت پنج ماه، دو سه نفر از کلاس آرایشگریمان عقد کردند. من بعد از هر عقدکنان، عکس را در دستم میگرفتم و گِله میکردم. برایم مسجّل بود که این آدم، همسر آینده من خواهد بود. اصلاً هم به ذهنم نمیآمد که ممکن است او مرا نپسندد یا من او را نخواهم.
بعد از پنج ماه، مامان عالیه آمد و گفت: «این آقا از سفر برگشته و اگر اجازه بدهید، میخواهیم بیاییم دخترطلب.» پدرم اجازه داد.
خانه ما دوطبقه بود؛ دو اتاق بالا داشت و دو اتاق پایین. از حیاط با دو پله میرفتیم به اتاقهای پایین و با دهدوازده تا پله به اتاقهای بالا میرسیدیم. یک سالنمانند هم داشت. برنامه ما موقع خواستگاریها این بود که به اتاق پایین برویم، برق را خاموش کنیم و پشت پنجره صف بکشیم تا بتوانیم خواستگار را ببینیم.
صاحب عکس داشت میآمد و من در بَرزَخی بودم که آیا امشب ختم به خیر خواهد شد یا قسمت چیز دیگری است. وارد شدند: پدر عالیه، سیدامیر، آقای احمدی و بعد صاحب عکس. خیلی سنگین قدم برمیداشت، سرش هم پایین بود، نه گل و نه شیرینی، چیزی دستش نبود. ناراحت شدم…









