نسیبه بنت کعب مازینه

جنگ اُحد در حال مغلوبه شدن بود و جان رسول خدا در خطر، اما یک زن در کنار علی(ع)می‌جنگید و از پیامبرمحافظت می‌کرد.

به گزارش متادخت، رسول خدا(ص) عرق از پیشانی پاک کرده و بعد نگاهی به علی(ع) و نسیبه کرد که خود را سپر جان او کرده بودند. نسیبه شجاعانه شمشیر می‌­زد و گاهی تبرش را برمی‌­داشت و چنان به دشمن حمله می­‌کرد که مردان جنگاور توان مقابله با او را نداشتند. آن قدر خودش را سپر جان رسول خدا(ص) کرده بود که خون از سر و سینه­‌اش روان بود. محمد مصطفی(ص) سری چرخاند و میدان جنگ را از نظر گذراند. جنگ در حال مغلوبه شدن بود، یارانش ترسیده بودند و هر کدام به سویی فرار می­‌کردند. محمد(ص) همچنان که نگران اوضاع جنگ بود، بی‌قرار جان نسیبه و علی(ع) بود که در مقابلش شمشیر می‌­زدند.

همان‌طور که میدان جنگ را رصد می­‌کرد و به یارانش نهیب می‌­زد که در راه خدا استقامت کنند، چشمش به یکی از جوانان همراهش افتاد که در حال فرار بود، پس با صدای بلند او را صدا کرد و فرمود: «حالا که می­‌گریزی سپر خود را بینداز و برو به سوی جهنم». مرد برگشت، چند قدم عقب‌عقب رفت و بعد سپر را انداخت. جانش انقدر برایش شیرین بود که حتی نهیب رسول خدا(ص) نیز اثر نکرد. حضرت محمد(ص) جلو رفت و سپر را از زمین برداشت و به سمت نسیبه رفت. نسیبه را صدا کرد و سپر را به سمتش گرفت. نسیبه به سرعت سپر را از دست رسول اکرم(ص) گرفت و آن را جلوی سر و سینه‌­اش گرفت. لبخندی بر لبانش نشست، حالا می­‌توانست بهتر از جان رسول خدا حفاظت کند. زمانی که از مدینه حرکت کرده بودند مَشکی به دوش داشت که برای یاران محمد(ص) سقایت کند، ولی جنگ چنان پیش رفت که او مشک را به گوشه‌­ای انداخت و شمشیر برداشت تا از جان کسی دفاع کند که جان همه بود. دلش برای پسرش شور می‌زد اما چه اهمیتی داشت اگر در راه خدا کشته می­‌شد، مهم جان محمد(ص) بود…

محمد مصطفی(ص) هر چه جراحت­‌های نسیبه بیشتر می‌شد او را بیشتر تحسین می­‌کرد تا این که فرمود: «امروز وفای نسیبه و مقام او بهتر است از مقام ابوبکر و عمر.»

 

Leave your thought here

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط