بنت‌الهدی صدر

بنت‌الهدی نمی‌تواند سکوت کند تا بعثی‌ها برادرش را با خودشان ببرد او تصمیم می‌گیرد کاری زینبی کند.

به گزارش متادخت، دستانش را بسته بودند. نگاهش کردم آرام بود، اما در دل من گویا غوغایی به پا بود. باید کاری می­‌کردم. افسر که دستان محمد­باقر را کشید تا بلندش کند دلم صد پاره شد. جلوتر رفتم، محمدباقر به سختی ایستاد، نمی­‌دانم به چه فکر می­‌کرد، نگاهی به بقیه کردم که ترسیده و رنگ پریده درگوشه‌­ای ایستاده بودند.

  • کجا می­بریدش؟

انگار کسی صدایم را نمی‌­شنید. دستانم را نزدیک بردم تا دستان محمد­باقر را بگیرم که سربازی به عقب هُلم داد، روی زمین که افتادم نگاه محمدباقر پر از غم شد. کاش اشتباه کنم اما چشمانش به اشک نشسته بود. باورش سخت بود داشتند پاره تنم را با خودشان می­‌بردند و من این جا روی زمین افتاده بودم، باید جلویشان را می­‌گرفتم. صدای گریه دخترها آزارم می­‌داد. بلند شدم و خودم را به چارچوب در رساندم. محمدباقر را برده بودند، به دنبالش داخل کوچه­‌ها دویدم، دیر شده بود گرد­ و خاک ماشین‌­ها بلند شد چند قدمی را به دنبال ماشین دویدم اما…

***

– بنت‌­الهدی کجا می­خوای بری؟ از دست تو که کاری بر نمیاد؟

رو به­ رویش می­‌ایستم.

  • بر­میاد، می­رم حرم جدم علی­‌ابن‌­ابی­طالب، برای مردم حرف می­زنم. مردم باید بدونن چه اتفاقی افتاده. مردم باید بدونن محمدباقر صدر را دست بسته بردن.

***

خسته گوشه‌­ای از ضریح نشسته‌ام، اشک­‌هایم بند نمی‌­آید. امروز عجیب یاد عمه­‌ام زینب کرده‌­ام. از محمدباقر خبری ندارم، دلم شور می­‌زند. سرم را روی شبکه­‌های ضریح می­‌گذارم، شانه­‌هایم شروع به لرزیدن می­‌کند. در افکار خودم دست و پا می‌­زنم که دستی روی شانه‌­ام می‌­نشیند.

  • بنت­‌الهدی بلند شو! بالاخره کار خودت رو کردی، محمد باقر رو آزاد کردن. انقدر این چند روز برای مردم حرف زدی که بعثی­ها ترسیدن و آزادش کردن. بلند شو باید به خانه بریم.محمدباقر منظرته.

در میان اشک‌­ها لبخندی بر لبانم می‌­‌نشیند…دست را به شبکه‌های ضریح می‌گیرم و از جا بلند می‌شوم دلم پر می‌کشد برای دیدنش.

منبع: الحسون، اعلام­‌النساء­المؤمنات، ۱۴۱۱ق، ص۸۸-۸۹

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط