طاهره هاشمی

طاهره خواب شهید بهشتی را دیده بود که خبر شهادش را برای او آورده بود امروز همان روز موعود بود و طاهره بی‌صبرانه منتظر تا شهادت را در آغوش بگیرد.

به گزارش متادخت، چشمانش را چند بار باز و بسته می‌کند. از خواب شیرینش بیدار شده بود. لحظه­‌ای غم در دلش نشست، کاش خوابش همچنان ادامه داشت، کاش بیدار نشده بود. با یادآوری خوابی که دیده بود لبخندی بر لبش می­‌نشیند. تصویر شهید بهشتی از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت، مطمئن بود مژده‌ای که به او داده بودند محققش می­‌شود. هنوز در رختخوابش نشسته است که خواهرش وارد اتاق می‌شود.

  • چیه طاهره خیلی خوشحالی؟ پاشو که حسابی کار داریم. این طوری هم نگاه نکن، پاشو.

طاهره لبخندی می‌زند و خوابش را برای خواهرش تعریف می­‌کند. نگرانی در چهره خواهر طاهره می­‌نشیند. اگر خواب طاهره تعبیر شود چه؟ دلش می‌خواهد طاهره در خانه بماند. طاهره از جایش بلند می‌­شود امروز کلی کار باید انجام دهد. جلوی آینه می‌­ایستد. امروز روز وعده داده شده است پس باید همه چیز را آماده کند. قرار بود کمک‌هایی را که جمع کرده بودند به مقاومین شهر برساند. لباس­‌هایش را می‌پوشد. همانطور که در حال خوردن لقمه نان و پنیر است به خواهرش که حالا به وضوح نگران به نظر می­‌رسد می­‌گوید:

  • آبجی! من اگر غروب موقع برگشت دیدم شهر شلوغه برنمی‌­گردم خونه، می­‌رم خونه یکی از دوستام می‌مونم، نگران نشید!

خواهر طاهره نگاهی به خواهر کوچکترش می‌اندازد، طاهره لیاقتش را داشت که به آرزویش برسد. اما مادرشان چه؟ او می‌تواند دوری طاهره را تحمل کند؟

***

برادر طاهره وارد سردخانه می‌­شود، مأمور سردخانه روی جنازه را کنار می‌­زند، خودش بود طاهره بود گلوله به شاهرگش خورده بود و یک گلوله هم پهلویش را دریده بود. شانه­‌های مرد جوان شروع به لرزیدن می­‌کند. ماه‌­ها بود که خواهر کوچکش را ندیده بود کاش وقتی از جبهه زنگ زده بود با طاهره حرف می‌­زد. خم شد و پیشانی سرد خواهرش را بوسید تا شاید قلبش آرام بگیرد. سرش را آرام کنار گوش طاهره برد و گفت: آبجی گفت چه خوابی دیده بودی! مبارکت باشه طاهره جان.

 

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط