فوزیه شیردل

آخرین امید فوزیه برای نجات بیمارانش همین هلی‌کوپتر بود. دستانش را تکان می‌داد تا خلبان را متوجه خود کند اما تقدیر چیز دیگری بود.

به گزارش متادخت، دستانش را تکان می­‌داد تا هلی‌کوپتر بتواند فرود بیاید. سرش را بر­­گرداند، به بهداری نگاه کرد. صدای این هلی‌کوپتر آخرین امید مجروحان داخل بهداری بود. اگر کومله می­‌رسید هیچ کدام از مجروحان را زنده نمی­‌گذاشت. صدای تیر و خمپاره از هر طرف به گوش می­‌رسید. زیرلب علمدار کربلا را صدا می­‌کرد، اگر هلی­‌کوپتر نمی­‌نشست همه چیز تمام بود. تصمیم گرفت هر طور شده کمک کند تا هلی­‌کوپتر فرود بیایید. باید خلبان را متوجه خودش می­‌کرد. هنوز دستانش بالا بود که دردی از پهلو به جانش نشست. نفس کشیدن برایش سخت شد. به زمین افتاد دست به پهلویش برد، دستش خونی شد، تیر پهلویش را شکافته بود. قطره اشکی از چشمانش به روی صورتش غلتید. همانطور که سرش روی زمین بود به هلی­‌کوپتری نگاه می­‌کرد که نتوانسته بود فرود بیاید و در حال برگشت بود. بیشتر از آن که درد آزارش دهد رفتن هلی‌کوپتر به دلش چنگ ­انداخته بود. امیدش ناامید شده بود، قطره‌­های خون روی زمین می‌چکید و فوزیه همچنان به هلی­‌کوپتری که دور می­‌شد نگاه می‌­کرد. کاش می‌­توانست کاری کند، اما همه چیز انگار تمام شده بود خون از بدنش می‌رفت، لبانش مانند چوب خشک به هم می‌خورد تشنه شده بود کاش قطره‌­ی آبی…

***

مرد سرش را روی شانه چمران گذاشت و اجازه داد اشک­‌هایش شانه‌­های مصطفی را خیس کنند. مصطفی دستش را روی شانه مرد گذاشت. مرد سرش را بالا آورد و با صدایی که می­‌لرزید گفت: «دکتر شونزده ساعت داشت ازش خون می­‌رفت و ما فقط از دور نگاهش می­‌کردیم. حجم آتیش انقدر زیاد بود که نتونستیم بریم کمکش. از ما غیر از گریه کردن کاری برنمیومد، لباس پرستاریش از خون خودش سرخ شد. دکتر شونزده ساعت کم نیست!…الانم دیگه تکون نمی­‌خورده فکر کنم پر کشید.»

اشک در چشمان مصطفی حلقه زد، حرفی برای گفتن نداشت. بغضش را فرو خورد تا روحیه سربازانش بیشتر از این از دست نرود. دلش خون بود مانند لباس پرستاری فوزیه.

 

Leave your thought here

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط