مریم امجد

شهر سقوط کرده بود و دستور عقب نشینی به آبادان صادر شده بود، اما مریم نمی‌توانست دل از شهر بکند.

به گزارش متادخت، شهر تقریبا سقوط کرده بود. دستور رسید که قسمت­‌های شمالی شهر تخلیه شود. مریم نگران بود، اگرشهر سقوط کند چه؟ یاد روزهای مقاومت که می‌افتاد، یاد کسانی که جلوی چشمانش شهید شده بودند تا شهر سقوط نکند، بغض گلویش را می‌فشرد. روی پل خرمشهر ایستاد، سرش را بالا آورد. این جا آخرین نقطه اتصال به شهر بود. دلش نمی‌خواست از شهر برود. هنوز فکرش مشغول بود که چشمش به توپ 106 ارتش افتاد که از روی پل در حال عبور بود تا به آبادان برود. دیدن توپ ناراحتش کرده بود، مریم نگاهی به برادرعبدالنبی کرد و گفت:

  • توپو کجا می­بره؟

عبدالنبی بردباری سری به نشانه ندانستن تکان داد. مریم نمی‌­تواست بی‌تفاوت باشد. به سمت دستگاه توپ دوید و مانع حرکتش شد. مرد ارتشی فریاد کشید:

  • معلومه چیکار میکنی؟ برو کنار!

مریم اما قاطع گفت:

  • تو داری چیکار میکنی؟ تو این وضعیت توپو کجا میبری؟ نمیبینی شهر داره سقوط میکنه؟
  • دستورعقب‌نشینی دادن. همه دارن بر میگردن سمت آبادان.

مریم نگاهی به برادر عبدالنبی کرد و بعد گفت:

  • یا برمی­گردی یا توپو تحویل ما می­دی.

مرد ارتشی بلند خندید:

  • مگه خاله بازیه؟
  • همین که گفتم اگر برنمی­گردی شهر باید توپو تحویل بدی.

مرد ارتشی مقاومتی نمی­‌کند، دستگاه توپ را تحویل مریم می‌دهد و خودش به همراه خدمه توپ راهی آبادان می‌شود. عبدالنبی نزدیک می‌آید و می­‌گوید:

  • خواهر امجد! حالا با این توپ چیکار کنیم؟
  • برمی­گردونیمش شهر، تا جایی که یادمه شما بلدی با دستگاه توپ کار کنی!

عبدالنبی دستی به پیشانی می­‌کشد و می­‌گوید:

  • بله، بلدم ولی تنهایی که نمیشه خدمه لازمه داره.

مریم با غرور لبخندی می‌­زند و می‌گوید:

  • خودم خدمه‌­اش می­شم فقط بهم بگو چیکار کنم!

مریم منتتظر نمی­‌ایستد زودتر از عبدالنبی سوار توپ می­‌شود. لبخندی روی لبان عبدالنبی می­‌نشیند. مریم صدایش می‌کند:

  • زود باش برادر باید برگردونیمش نباید بذاریم شهر به این راحتی‌­ها سقوط کنه.

 

Leave your thought here

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط