آمنه وهاب زاده

آمنه خودش را به سنگر ویران شده رساند. باید به مجروحان کمک می‌کرد. تشنه بود اما تقدیر بازی عجیبی را برای او رقم زده بود.

به گزارش متادخت، سنگر منفجر شده بود، آمنه از میان دود سیاه وارد سنگر شد. دود باعث سوزش چشمانش شده بود. به سختی نگاهی به اطراف کرد، همگی کنار هم افتاده بودند. آمنه سراغ نزدیکترینشان رفت. قمقمه را از کوله­‌اش درآورد و نزدیک لبان مرد جوان برد، اما محمد سرش را عقب کشید؛ دلش نمی­‌خواست زوتر از بقیه آب بخورد، خون زیادی از دست داده بود.

آمنه نگران بود، در این مدتی که  به عنوان امدادگر کار کرده بود می­‌دانست چه کسی با شهادت فاصله‌­ای ندارد. محمد به سختی با دست به دوستش اشاره کرد و گفت: خواهر اول به صادق آب بده. آمنه به صادق نگاه کرد، اوضاع صادق هم بهتر از محمد نبود، خودش را جمع و جور کرد و گفت: تو بخور، برای دوستتم آب می­‌برم، اما محمد زیر بار نرفت. آمنه مستأصل به سراغ صادق رفت. قمقمه را نزدیک لبانش برد اما صادق هم قصد آب خوردن نداشت. صداها هر لحظه بیشتر می‌­شد. آمنه نگران بود هر لحظه سنگر را دوباره بزنند، آنقدر آرپی­جی زده بود که صدایش را به خوبی بشناسد. در این سال­ها هم امدادگر بود، هم تکاور، هم آرپی­جی‌­زن. جلوی پای نفر پنجم نشست، پهلویش دریده شده بود و خون از میان آن فواره می‌­زد. آمنه التماس کرد: حداقل تو آب بخور اما سعید فقط لبخند زد و آرام چشمانش را بست. اشک از چشمان آمنه سرازیر شد و شانه­‌هایش شروع به لرزیدن کرد. سر برگرداند، هر پنج نفرشان شهید شده بودند، بدون این که لب به آب زده باشند. قمقمه از دستش افتاد، لبان خودش هم از تشنگی تاول زده بود اما دلش نمی­‌خواست آب بخورد، حتی دیگر صدای خمپاره و آرپی­جی هم برایش مهم نبود. فقط دلش می­‌خواست گریه کند. اما باید بلند می‌­شد شاید در سنگر دیگری کسی به او احتیاج داشت. بلند شد و به راه افتاد اما قمقمه را همان جا، جا گذاشت و رفت. این آب سهم او نبود.

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مرتبط